مهران مهاجر تهران بی‌زمان ۱۳۸۷

گواهی بخواهید، اینک گواه…/ شمیم مستقیمی

حالا که کمی تعصب را کنار گذاشته‌ام، حس می‌کنم عیب ندارد… بگذار بگویم چهارراه ولیعصر مال تمام دانشجویان آن حوالی است. هم مال دانشجویان پلی‌تکنیک هم دانشجویان دانشگاه هنر و هم دانشجویان هنر و معماری دانشگاه آزاد و هم کمی آن‌طرف‌تر که برویم، دانشگاه تهران. شریفی‌ها نمی‌دانم چقدر سهم دارند از چهارراه ولیعصر. کمی دورند. مسیرشان را می‌گویم. ولی هرکدامشان که حس می‌کند او هم در حوالی این چهارراه چیزی جاگذاشته عیب ندارد چهارراه مال او هم هست.

تئاتری ها هم ـ حالا از هر دانشگاه و آموزشگاه ـ لابد ادعاهایی دارند روی این چهارراه. ولی من فکر می‌کنم آنها مست همان ساختمان گردی هستند که در ضلع جنوب شرقی چهارراه جا خوش کرده و ادعایشان زیاد ربطی به چهارراه ندارد.

چهارراه ولیعصر مال ما بود. گفتم که امروز کمی شک و تردید دارم که دامنه‌ی این ما تا کجا کشیده می‌شود، آن موقع ولی کمتر تردید داشتم. پلی تکنیک تهران برایم قلب زمین بود و چهارراه ولیعصر و خیابان ولیعصر محدوده‌ی چهارراه تا میدان در حکم شُش‌هایی که کل اکسیژن هستی را به مغز و قلبم پمپ می‌کردند. جهانمان خیلی کوچک بود؟ شاید! ولی زندگی‌ای داشتیم برای خودمان‌وحال‌و روزی داشتیم. می‌رفتیم و می‌آمدیم و زندگی می‌کردیم. درآن محدوده که بودیم دلمان قرص بود.این محدوده، حوزه‌ی اقتدار ما بود. و حوزه‌ی اقتدار چیست؟آیا همان محدوده‌ای نیست در زمان و مکان که فقط به عنوان یک آدم، فقط به عنوان یک آدم به خودت حق بدهی که باشی، تأثیر بگیری و تأثیر بگذاری، عاشق شوی، غمگین شوی و بگذاری که بگذرد؟ این محدوده برای ما همان محدوده بود. آیا هنوز هم هست؟ همان محدوده ای که در آن درگیر بحران هویت نبودیم…محدوده‌ای که ـ تکرار می‌کنم ـ  فقط بودیم. با تمام وجود بودیم. درسی می‌خواندیم و نمی‌خواندیم و سخت‌جان در کار شناخت دنیا بودیم و همزمان مخصوصاً آنهایی که مثل من در فاصله ۷۶ تا ۸۰ در دانشگاه بودند حس می‌کردیم در شکل دادن به تاریخ و جامعه و خودمان سهمی داریم.

هیچ اتفاقی بدون یک جغرافیای خاص معنایی ندارد و یک ذهنیت خام و ابتدایی است. درست است که ذهنیت‌ها و آرزوهای ما، حالا هرچقدر هم کودکانه و خام، بر باد رفته و اثری از آثارش نمانده، اما اگر روزی کسی از ما گواهی بخواهد که شهادت بدهد بر روزها و لحظه‌های آن زندگی معصومانه و سبک، اینک آن گواه: چهارراه ولیعصر.

درب ورودی از خیابان رشت دانشگاه پلی تکنیک در رسمی و بزرگی نبود. دری غیررسمی بود و کوچک. اما جواب می‌داد. ما از آن در رفت و آمد می‌کردیم. دری که ما را وصل می‌کرد به خیابان انقلاب و به چهارراه ولیعصر.

تئاتر شهر بر خلاف چیزی که تئاتری‌ها فکر می‌کنند همه چیز این چهارراه نیست. همه چیز این چهارراه دانشگاههای ضلع شمالی آن است.حتی آن چلوکبابی صورتی رنگی که وقتی دسته‌های بزرگ می‌شدیم به ما غذا می‌داد. همه چیز این چهارراه خود خیابان انقلاب است که تمام دانشگاهها را به هم وصل می‌کند و تمام دانشجویان را. همه چیز این چهارراه نام پارکی است که جنب آن است. همه چیز این چهارراه تمام دانشجوهایش هستند.

دانشجو تنها کسی است در این مملکت که می‌پلکد. پرسه می‌زند. بلد است هدفی نداشته باشد. بلد است در خیابان ول بچرخد. می‌داند موقع راه رفتن در خیابان به جای نگاه کردن به کف‌پوشها و زل زدن در صورت آدم‌هایی که از روبرو می‌آیند می‌شود نگاهی جستجوگر و نرم و چرخان داشت و بلد است که خیابان تنها، جای رفتن نیست. که جای ماندن‌است.چهارراه ولیعصر آدم را نگاه می‌دارد. چراغ قرمزهای طولانی‌اش، صف‌های طویلش و یک چیز ناگفتنی دیگر… یک چیزی که آن را گره می‌زند نه به اولین پاییزی که دانشجو شدیم که به تمام فصل‌هایی که نام همه‌شان پاییز بود.

چهارراه ولیعصر نام رمانتیکی نیست. اما نقطه‌ای‌است که زندگی چند نسل را نمایندگی می‌کند. اما چهارراه ولیعصر مثل لاله‌زار نیست. چهارراه ولیعصر چهارراه است. یک خیابان نیست. یک امتداد نیست. یک تقاطع است. پر از برخورد. در چهارراه ولیعصر است که مدام تنه‌ات به کسی خواهد خورد. و باید خودت را جمع کنی. باید خودت را سفت بگیری و باید خودت را نجات بدهی. چهارراه ولیعصر لطیف و شاعرانه نیست ولی تمام شعرها و قصه‌های یک نسل در این تقاطع همدیگر را قطع می‌کند؛ در این تقاطع با یک پارک با یک ساختمان گرد با چلوکبابی با انواع و اقسام چیزهای قاچاق و ممنوع، و با تعداد زیادی دانشجو.

این روزها دل و روده‌ی چهارراه ولیعصر را ریخته اند بیرون. چهره‌ی زشت و نحس بولدوزر و تاور و کوفت و زهرمارهایی که باهاش خراب می‌کنند و می‌سازند (چی را می‌سازند؟) از هر گوشه‌اش پیداست. نه فقط چهارراه ولیعصر که همه‌ی ما داریم جراحی می‌شویم. و نمی‌دانم به چه شکلی در خواهیم آمد اما این را می‌دانم که چهارراه ولیعصر هم در نهایت به شکل ما خواهد بود. هم ما را می‌شود از روی چهارراه ولیعصر دید و هم چهارراه ولیعصر را از روی ما.

زیستن این چهارراه، تقدیر محتوم ماست. من این متن را تقدیم می‌کنم به خاطره‌ی چهارراه ولیعصر، حضور مقتدرانه‌اش و روزها و لحظه‌های پیش رویش…لحظه‌هایی که ممکن است آبستن یک ویرانی کامل برای این تقاطع متراکم و انبوه باشد یا کسی چه می‌داند، یک تولد دوباره…

پیشنهاد مطالعه: مقاله‌ی «یک گزارش به آینده» به قلم شمیم مستقیمی

سبد خرید ۰ محصول