گام معلق لک‌لک در میان "ماندن" و "رفتن" / محمدسعید‌ حنایی‌کاشانی

گام معلق لک‌لک در میان “ماندن” و “رفتن” / محمدسعید‌ حنایی‌کاشانی

 

معرفی مقاله:

چه چیز انسان را وامی‌دارد که وطنش را ترک کند؟ چه چیزی می‌تواند آدمی را در جایی نگه دارد؟ پول، خانواده و خویشاوندان و دوستان، آسایش، وطن یا عادت؟ مشکل امروز ما یا تردید ما برای رفتن و ماندن در چیست؟ رویارویی با چیزی ناشناخته که انتظارش را نداریم؟ محمد سعید حنایی کاشانی در این مقاله با یادآوری مکالمه‌ی خود با دوست جامعه‌شناس و مطرح در این حوزه، از دلایل نرفتنش می‌پرسد و با گریز به فیلسوفان و شاعرانی چون نیچه و براهنی، که خود درگیر مهاجرت بودند، مفهوم وطن و ترک آن را واکاوی می‌کند.

.

بخشی از مقاله:

با تکان سر موافقت خودش را نشان داد و گفت: «آری، اما نیچه هم دنبال “توفان” خودش بود و “اَبَرانسان” خودش. بی‌شک، این اندیشه‌ها پیامدهای سیاسی دارند، چه او بخواهد و چه نخواهد. خودش هم می‌گفت: «اندیشه‌هایی که با گام کبوتر می‌آیند توفان به پا می‌کنند.» و امروز، بعد از مارکس، توفانِ چه کسی سهمگین‌تر از نیچه است؟ نیچه به “حزب” نیازی نداشت، به مبارزه‌ی مسلحانه نیازی نداشت، چون بهتر از آن را داشت. او، مانند پیامبران، می‌خواست آورنده‌ی “کتاب” یا “پیام” باشد و همین برایش بس بود. من هم همین را همیشه خواسته‌ام. من برای رسیدن و به دنیا آوردن “اندیشه”‌هایم زندگی می‌کنم. برای همین مدت‌ها انتظار کشیده‌ام».

 

 

سخنش برایم همچون اعتراف به جُرمی سنگین باورکردنی نبود. می‌توانستم به او بگویم که همه‌ی این‌ها نمی‌تواند توجیهی برای رنج کشیدن باشد، در جایی که آدم بتواند زندگی بهتری داشته باشد و نرود! این بود که به حافظه‌ام فشار آوردم تا به او بگویم، نیچه هم شهرِ زادگاهش را ترک کرد و بخش بزرگ و زیبایی از اروپا را گشت و چندان هم “وطن، وطن” نکرد. این سخن نیچه را به یادش آوردم: آنجا که دیگر نمی‌توان عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت.

و بعد هم این سخن او را به یادش آوردم که آدم باید به جایی برود که برای فرزندانش مفید باشد. مگر نه اینکه مردم بهترین چیزها را برای فرزندان‌شان می‌خواهند؟ باز، سخن نیچه طنینی دلنواز برایم داشت: آه، با اشتیاق خویش اکنون به کجا باید بَر شوم؟ از فراز همه‌ی کوه‌ها از پی سرزمین‌های پدری و مادری چشم انداخته‌ام. اما هیچ جا وطنی نیافته‌ام. در همه شهرها بی‌سر و سامان‌ام واز همه دروازه‌ها گذرنده. مرا از تمامی سرزمین‌های پدری و مادری رانده‌اند. ازین رو، اکنون سرزمین فرزندان‌ام را دوست می‌دارم و بس؛ آن سرزمین نایافته. در دل دورترین دریا را! بادبان‌هایم را می‌فرمایم تا آن را بجویند و بجویند.

سبد خرید ۰ محصول