
بخشی از متن:
به سختی میشد انگاشت که نخستین نوشتههایش او را به پسین شعرهایش خواهد کشانید. اما این راز شکوفندگیهاست.
و راز وجود او که دشنامهای بسیار شنید. و نیز ناسزاها، که کمتر به شعرش مربوط میشد. چه ریاکاریها، چه ریاکاریهایِ رنگارنگ پشت گفتههای نیشدار و دوپهلو واعظانِ خوش خط و خال! راز وجود او، گونهای نگهداری بود از یک هسته روشن، از یک اعتقاد بیدرنگ، از یک پاکیزگی بنیادی، در میان مرداب. در میان لجنزارها، زشتیها، تسلیمها.
فرزانگی داشت و مردمی، که میدانید و میبینید چگونه آهسته دور میشود و نکوهیده بیمصرف! قدیمی! که گوش کنید: اینست راستی! اینست دروغ! اینست تباهی! اینست بهروزی! برجستگی کار شعریاش در صمیمیت رو به فزونی گفتارش است. آنجا که دیگران، نوجویینمایی را انگیزه آوازه خویش میسازند و رونق بازار کارشان، او جویندگی داشت، برهنگی، مستی زندگی، سماع هستیجویی.
این مستی زندگی و نیز مهرورزی او به جلوههای هستی چنان شوریدهوار بود که گاه آنچه و آنکه او میپسندید کار هر داوری را دشوار میساخت. به ویژه آن داوری که نمیخواست یا نمیتوانست دریابد که منطق مهرورزی بجز خود مهرورزی نتواند بود.
میدانست که چه بسا نیروهای رهایی، نبردهای مهرورزی– که همیشه نوعی پیروزی بر ناگزیریهای زندگی است– دیوار همه کژیها و کاستیها را به عقب تواند راند.
میدانست که زیستن، بالارفتن است. و به هر حال، توقف نکردن. میدانست آنچه مهم است، نطفههای هستی است، نه چرخهای پوسیده.
اما با همه درویشیاش، با همه وارستگیاش، میایستاد، میجنگید. و چه بسا که این ایستادگیها به زیان زندگی روزانهاش تمام میشد! حتی گاه به زیان دلخواهش! و دوستیها از دست داد! و پشت گرمیها! بر سر این لجاجتها که به گمان من رهانندهترین صفت یک هنرگر است، فراوان باخت.
چه با مهربانی، «مردگی آموزان» را به خود میآورد! چه با نرمی و شوخی هشدار میداد! و هشدار میگفت، به راستی هشدار میگفت، دل هشدار گفتنی داشت. که باز میبینید و میدانید دیگران کمتر دارند. دیگران «قدیمی» میدانند داشته باشند، دیگران صلاح نمیدانند داشته باشند.
به چشم من ریشه دیگری در کار او هست که خوش دارم ببینم و بگویم. به سبب فراموشیها و گمشدنها. آنکه شعر او با همه تأثیرهایی که از زندگی دارد در جهت بسیار ژرف شعر کهن فارسی است. در جهت سنت آگاهیهای مستیآور. در جهت «بدور ریختن پوست» و یافتن هسته معنی.
تازه اینهمه آغازی بیش نبود. آغاز و بلکه سرآغاز یک فصل گرم سنجش، ژرفبینی، و اندیشندگی. چه در سرایندگیاش و چه در بینش سینماییاش. در این تولد دیگرش، او پس از یک دوران پر سروصدای فرعی، و دوران بعدی که برخوردی بود آنی با پدیدهها _با همه طراوتها و شگفتیها که داشت. کم کم به یک برداشت ترکیبی و همهجانبهتر رسیده بود، به یک نوع نگاه سنجیده. و همین است که بیشتر از همه، غیبت او مرا با افسوس میآمیزد. از آنکه در بافت آفرینندگیاش برشی روی داد.
کسی که از یک جریان زودپسندی با سرعتی باور نکردنی به جهانی رو به گسترش برسد و به احساسهایی باز هم آگاهتر نزدیک شود چه مژدههای دیگر با خود میداشت؟
طرحها داشت، به ویژه طرحی برای یک فیلم داستانی بر پایه زندگی خودش. که بریده و شاید فیلمش نیز به همین برش پایان مییافت. به حرکت دستی که بسویی دراز میشود و ناگهان به یک عکس ثابت منتهی میگردد. به عکس ماشینی با در گشوده. که آنگاه در فضا فرو میرود. در فضای کهکشانی یک چشم گشوده.
***
“شنا کردن در جادههای بایر
خندیدن بر راههای رقصان
او سنگينی گذشتهاش را با خود داشت
سنگینی چاههای بزرگ و خودکشیهای کوچکش را
پیادهروها کنار رفتند
مرد دیروز فرو رفت
در آبی یخزده جاودانه فرو رفت”
(بخشی از کتاب “سرودهای کهنه” با ترجمهي خودِ شاعر؛ فريدون رهنما)