معرفی مقاله:
یك راه برای نزدیك شدن به بحث در مورد ژانر منظره، بررسی نسبت آن با مفهوم طبیعت است، چرا كه آنچه در سادهترین سطح از یك «منظره» استنباط میشود، چه در خرد متعارف و چه در حوزههای تخصصی، تصویری است كه موضوع اصلی آن چشماندازی از طبیعت باشد. البته، معمولاً با نشانههای مختصر و خوشایندی از كار انسانی ــ ، و یا چشماندازی از خود طبیعت. اما این تعریف ساده و بیزمان و مكان در واقع چندان هم بدون «زمان» و «مكان» نیست. به عبارت دیگر، توجه به عالم طبیعی به عنوان موضوع لذت، حظ زیباییشناختی، بیان، و نهایتاً كار هنری، به رغم ابعاد طبیعی و زیستی خود، به هر حال تاریخ و تاریخچهای دارد كه تبارشناسی آن ما را به فهم انواع تجارب تاریخی و انسانی انباشتشده در مفاهیم طبیعت و منظره نزدیك میكند.
.
بخشی از مقاله:
چنانكه در بحث در مورد ژانر طبیعت بیجان اشاره كردیم، در دورهی رنسانس دانش یا معرفت دو شكل كلی داشت كه یكی دانش به معنای متعارفتر اصطلاح یا همان «فضل» (eruditio) بود، یعنی كسب فضیلت از طریق كشف معنای پنهان متنها و سنت مكتوب به ارثرسیده از گذشته و تأویل و تفسیر آنها؛ و دیگری معرفتی بود كه از طریق تأمل در طبیعت به عنوان جلوهی نظم كیهانشناختی پنهان در عالم حاصل میشد (divinatio). آنچه در این میان واجد اهمیت است دركی «عینی» است كه در پس این انگاره از طبیعت وجود دارد. منظور از این اصطلاح آن نیست كه متفكران، عالمان و متألهان دورهی رنسانس همان درك عینینگر و بیطرف علم مدرن در مورد طبیعت و جلوههای مختلف آن را داشتند، بلكه اشارهی ما به آن است كه نظم موجود در طبیعت در این دوره به یك تعبیر نظمی «ناانسانی»، یعنی فارغ از ذهن انسان و مسائل آن، تلقی میشد كه به شكلی عینی در سطوح و مراتب مختلف عالم وجود داشت ــ به رغم این واقعیت كه همین چارچوب كلی، انسان را به شكلی تازه به عنوان عامل یا محمل اصلی شناخت طبیعت بازمیشناخت و به این ترتیب زمینهی تحولات بعدی را فراهم میساخت. این وجه تمایز را زمانی بهتر درك میكنیم كه آن را در كنار دركی از طبیعت قرار دهیم كه در طول سه سدهی بعدی شكل گرفت و به تدریج طبیعت را از نظمی عینی و كیهانشناختی به جوهری ساری و جاری در عالم بیرون و درون (انسان) تبدیل كرد كه اساساً در نسبت با واكنشهای نفسانی و تأثیر و تأثر آن با سوژهی انسانی تعریف میشد. البته باید در نظر داشت كه این نوع ذهنیشدنِ طبیعت كموبیش به موازات فرایند عینیشدنی رخ مینمود كه در حوزهی فلسفهی عقلگرا و تجربهگرا و علوم تجربی وابسته به آنها در حال وقوع بود، و در واقع این دو فرایند را باید به عنوان كفههای تعادلی واحد یا نوعی داد و ستد جبرانی درك كرد.
چارلز تیلور در كتاب سرچشمههای نفس: ساخته شدن هویت مدرن كه در مباحث قبلی نیز به آن اشاره كردهایم، این نوع چرخش به درون و اهمیت یافتن عواطف، بیان و بیانگری، و واكنشهای انسانی را مورد بحث قرار میدهد، و مشخصاً در بخشی از فصل ۱۷ كتاب خویش (كه ترجمهی آن را در همین شماره میخوانید) به درك تازهای كه به تدریج از مفهوم «طبیعت» و جلوههای مختلف آن شكل میگیرد اشاره میكند. او به عنوان یك نمونه به شكسپیر اشاره میكند كه در متون او نیز با تناظری میان كیفیات طبیعت و حالات و عواطف انسانی روبرو میشویم، اما مسئله آن است كه در اینجا این تناظر یا تطابق بر بستر كلی اندیشهی رنسانس و مفهوم «تشابه» كه فوكو در رابطه با اپیستمهی رنسانس به آن اشاره میكند صورت میگیرد، كه در چارچوب آن «نظام سلسلهمراتبی واحدی خود را در قلمروهای مختلف [حیات] متجلی میكند، در قلمرو انسان، پرندگان، و حیوانات؛ به این ترتیب این حوزهها با یكدیگر سازگاری دارند: بینظمی در یكی از آنها در سطوح دیگر بازتاب مییابد.»