فرض اول: هنر اصیل بیانگر روح زمانه است و سبک هنری فرمِ محتوایی است که به روح زمانه تجسم میدهد. سبکهای هنری همچون دستاوردهای علمی، جهانشمولند و در تمام نقاط جهان از تهران تا نیویورک، به طور یکسان صادقاند. قلب روح زمانه البته در پیشرفتهترین «مکان» میتپد. بنابراین نه تنها کیفیتی زمانی، که کیفیتی مکانی نیز دارد.
به این ترتیب مهاجرت و میل به حضور در نوک پیکان معنا مییابد و توجیه میشود. در پیش روی مهاجرانی که برای شرکت در گفتمان غالب هنر زمان، به مکانی دیگر وارد میشوند. راههای مختلفی هست که بسته به موقعیت و هوش و قابلیتهای فردی، اغلب یکی از این راهها را طی میکنند:
در سادهترین حالت با سوغات سبکی، اسلوبی یا مدرکی از کشور میزبان به دیار خود بازمیگردند و تا سالیان بعد مشغول آموزش دریافت خود از آن مقطع خاص، به هنرجویان تشنه و مشتاق میشوند. از اواخر قاجاریه تاکنون هنرمندان بسیاری این راه را رفتهاند. راه دیگر، رفتن به سراغ نشانههایی از هویت تاریخی، بومی و ملی است که برای میزبان «جذاب» و «آشنا» است. این نشانه که باید در ظرفی متناسب با هنر معاصر میزبان عرضه شود، چاشنی متفاوتی بر سر سفرۀ آنها میبرد، بیآنکه با ذائقۀ غالبشان فاصلۀ بعیدی داشته باشد. در اغلب موارد این هنرمندان به حاشیهای تزئینی بدل شدند، در اطراف متن اصلی جنبش پیشرو کشورهای میزبان و بعدها بازارِ خود را در بازارهای داخلی و اقلیتهای مهاجر یافتند.
راه سوم برای مشارکت در گفتمان غالب، عبور از مسئولیت هویت ملی و بومی و کنار نهادن پرسش از «کجایی» بودن – حذف کیفیت مکانی گذشتۀ خود و یادگیری قوائد بازی در میدان رقابت کشور میزبان است.
البته موفقیت در آن میدان برای هنرمند مهاجر کار دشواری است. چرا که اولاً از بسیاری مواهب مادی و اجتماعیِ بومی بودن محرومند و دوم آنکه زبان و ساختار فکری و پیشینۀ تاریخی متفاوتی را در خود حمل میکنند که فراموشی یا انطباق آن با زیرساختهای فکری – فرهنگی میزبان، بسیار مشکل است. اما در صورت موفقیت، او و ما احساس خواهیم کرد در شکلدهی یا تجسم بخشیدن به روح زمانه، دخیل بودهایم.
فرض دوم: هنر پرسش و پاسخی است درون یک گفتمان خاص، در حلقهای از زنجیرۀ یک سنت. هر اثر پاسخی است به سؤالی که اثر پیشین طرح کرده و پرسشی است در برابر آثار بعدی. پرسش و پاسخی که هم درون دنیای هنر و هم در ارتباط با زیست و بافت تاریخی اجتماعی جامعه شکل میگیرد. خلق اثر درون یک موقعیت «تاریخی»، «جغرافیایی» اتفاق میافتد و همان زمینه (Context) است که ارزش آن را تعیین مینماید و ذاتی باارزش درون سبکیِ جهانشمول وجود ندارد؛ در این صورت سبک نه تنها حامل کیفیتی زمانی، بلکه حامل کیفیتی مکانی است. جنبش آبسترۀ اکسپرسیونیسم در موقعیت خاص جغرافیایی نیویورک به عنوان مرکزی که پس از تبدیل شدن به قطب قدرت جهانی انتظار قطب فرهنگی شدن را میکشید – در پاسخ به پرسشهایی که جنبش آبستراکسیون و ساختارگرا در روسیه و اروپا طرح کرده بودند معنا یافت و خود سؤالی پیش روی مینیمالیسم و پاپ آرت گذاشت و از میدان کناره گرفت. در صورت پذیرش فرض دوم میشود نتیجه گرفت: هر اثر آبسترۀ اکسپرسیونیستی خارج از آن زمینۀ تاریخی – جغرافیایی، غیر اصیل و دروغین است. هرچند پذیرش این نتیجهگیری برای بسیاری از هنرمندان کشورهای حاشیهای بسیار سخت است، اما میتوان از فرض دوم نتیجۀ دیگری نیز گرفت: هر اثری که درون یک گفتمان و پرسش و پاسخ خاص در امتداد یا در تقابل با یک سنت در هر جای جهان خلق شود بیانگر روح زمانۀ همان موقعیت و در نتیجه با اعتبار است. به این معنی یک ماسک بومی آفریقایی در قبیلهای بدوی در مرکز آفریقا همانقدر اصیل (original) است که اثری که در معتبرترین گالری نیویورک به نمایش درمیآید. تنها تفاوت این دو برتری قدرت اقتصادی – تبلیغاتی پارادایم هنر نیویورکی است. این نوع ارزش، ارزشی است که با چرخش قطبهای اقتصادی – تبلیغاتی میچرخد و پایین و بالا میشود. تاریخ هنر مثالهای متعددی از این چرخشها را بر ما مینمایاند.
فرض اول باید به این سؤال پاسخ دهد که آیا ساعت زمان جهانی همه را همزمان و با یک شتاب به سوی آینده میبرد؟ آیا همه به سوی یک آینده در حرکتیم؟ آیا استفاده از تکنولوژیهای پیشرفته ارتباطی کافی است تا تصور کنیم در هر کجای جهان که باشیم همه یک زمان را تجربه میکنیم و در یک زمانه زیست میکنیم؟ در حقیقت فرض اول باید پاسخگوی تفاوتها باشد و فرض دوم باید به شباهتها پاسخ دهد: مدرنیسم هر روز فراگیرتر میشود و نظام سرمایهداری به گسترۀ وسیعتری از جهان نفوذ میکند. تکنولوژیهای ارتباطی فاصلهها را کوتاه کردهاند. در چنین شرایطی مکان «خاص» تا چه حد معنا دارد؟ در هر مکان خاص تا چه اندازه «مکان دیگری» حضور دارد؟
در بخش نقاشی این شماره سلسله مطالبی به هم مرتبط آورده شده است؛ ابتدا فائقه بقراطی به معرفی جنبش ترانس آوانگارد پرداخته است، که تلاشی بود از جانب چند نقاش و منتقد ایتالیایی برای اعلام موجودیت در جریان هنر پیشرو و نوعی اعادۀ حیثیت و پاسخ به سؤال هویت. سپس مقالۀ بونیتو اولیوا را میخوانید که معرف این جنبش بود و سپس نقدی بر او و تلاش آن نقاشان در آن موقعیت خاص را خواهید خواند. بعد از آن مقالهای دربارۀ هویت هنر امروز به قلم ایومیشو میخوانید که مسئلۀ هویتهای ملی را در گسترۀ وسیعتر هویتهای جمعی مورد مداقه قرار میدهد و دو گرایش انحلال هویتهای بومی در مقابل بازگشت و جستجوی هویتهای جمعی را در خود غرب متذکر میشود و مقاله بعدی مطلبی است پیرامون ایدۀ Mainstream، یا گرایش غالب که به توضیح نظری، پیرامون فرض اول میپردازد.
سپس مصاحبهای از رضا درخشانی آمده است که همزمان با ترانس آوانگاردها در ایتالیا فعالیت کرده است و در انتها گفتگو با مسعود سعدالدین به چاپ رسیده که او نیز همزمان با گرایشات جدید فیگوراتیو در آلمان به سر میبرد. آن دو، راههای متفاوتی در پیش گرفتند و در کشورهای میزبان و نیز سال گذشته در تهران نمایشگاه برگزار کردند، سرگذشت و تجربیات متفاوتی در مواجهه با «دیگری میزبان» دارند. اما پرسش اصلی حرفه: هنرمند این است: این دو نقاش را باید درون کدام زمینه و سنت بررسی کرد؟ درون جنبش آوانگارد ایتالیایی یا آلمانی یا در ادامۀ سنت تجددخواهی ایرانی؟ این نقاشان را با کدام محک باید سنجید و اعتبار هر یک، از کدام منابع تأمین میشود؟
جهت مطالعهی مقالاتِ این فصل، به بخش «مقالات مرتبط در فصلنامه»، در انتهای این صفحه مراجعه کنید.