معرفی مقاله:
غزاله هدایت در این مقاله یادداشتی بر چشماندازهای مهران دانایی در گالری اثر، در مرداد و شهریورماه سال ۱۳۹۳ نوشته است.
.
بخشی از مقاله:
شاید بتوان گفت مناظری که مهران دانایی بر آنها چشم انداخته است ابتداییترین شکل منظره یعنی طبیعتاند. این تصاویر، رنگ و نقش و فضایی هستند که در شهر از آن دور افتادهایم، آنها عمدتاً جای استراحت و فراغت و مکان نگاهکردن هستند. و شاید درست به همین دلایل ساده، مفهوم منظره را برایمان تداعی میکنند. در این کارهای کوچک و گسترده نه فضایهراسانگیز و وحشی طبیعت دست نخورده را میبینیم و نه فضاهای ساختهگی و تصنعی بشرـ هرچند می توان اشاراتی اندک از این دستکاریها یافت. این مناظر نه چشم اندازهایی بکر و برهوت هستند، و نه مکانی برای نظارهکردن عظمت و شکوه طبیعت. نه به آب دریا خیره می شویم، نه به دشت فراخ؛ این فضاها انگار مکان هیچ کدام از این مناظر نیستند. زمین این مکانها همهگی آشنا هستند اما زمینهای نمیسازند، زمان هم در این مناظر متعین است اما زمانهای را بر نمیسازد. همه چیز با رنگهای درهم و برهم به حالت تعلیق افتاده است. آن چه من با این پنجره های کوچک تجربه میکنم، نگاه کردن از داخل واگن قطاری است که با فاصله ای معین کنار جاده ایستاده است.
در این مجموعهی نه چندان پرشمار، نقاش انگار در تکاپوی هیچ چیز تازهای نیست، فقط لکه ها را از پسِ هم میگذارد تا یا دریایی بسازد و یا دشت و دَمَنی بی نام و نشان. این برگ ها یا پنجره ها کوچکاند و دستیافتنی، اما مناظر پهناورند و دست نیافتنی. این تصاویر نه نگاهی از درون به منظره دارند و نه نگاهی از بیرون؛ قاب های معمولِ “خوش منظر”ی هستند که آرام آرام لحن و نگاه هنرمند را به خود می گیرند. برگ های دفترچهی نقاش و لکه های رنگی ذهن و خیال او هر کدام پنجرهای است که من با آن میتوانم ساعتها و فصل ها را قدم بزنم، تصاویر بیشتاب و ساکناند. و من از خلال این آرامش با او این طبیعت را نفس میکشم. انگار مسافرِ خسته از شهر این مناظر را به آتلیهاش آورده است تا کمی از همهمهی شهر دور بماند. گرچه این مناظر تقریباً همهگی از دل طبیعت برآمده اند اما نگاه یک شهرنشین بر تمامی اینها با ظرافت سایهافکنده است. شهرنشینی که درون قطار مدرن کنار طبیعت نشسته است.
هرچند موضوع همهی این تصاویر یکی است اما به گمانم در برخی از این برگهای دفترچه، تصاویر به جا مانده از طبیعت با ذهن و خیال هنرمند در هم میآمیزد و ما را در تجربهی دیدن و رنگ گذاردن و در نهایت ماندن در آن مکان و زمان سهیم میکند. ما آن فضای آشنای بینام و نشان را میبینیم، گاهی چند لکهای اضافه یا کم میکنیم، نسیم و شبدر را بر صورتمان حس میکنیم و آسمان پر وخالی، دلگیر یا سرخوش صبح یا بعد از ظهر را تماشا میکنیم. گاهی اما تخیل هنرمند سنگینی میکند و تجربهی طبیعت “ساده” را از ما میگیرد؛ حوضچهی آبی که رنگ خاکستری آسمان را در خود انعکاس میدهد و بر پهنهی دشت در زمین نشسته است منظرهی غریبی است. این تصویر زیبای غریب به گمانم بیش از آن که ما را به تجربهی دیدنچشم اندازهای سادهی دانایی وادارد ذهن ما را درگیر ذهن خود او میکند. ما بیش از آنکه به منظره وارد شویم در معمای این حوضچهی خاکستری باقی میمانیم. از این حیث به گمانم این تصویر ذهنی با سایر کارها متفاوت است و شاید چندان خوش ننشسته باشد. اما در “سادهترین” منظرهی این مجموعه غرق رؤیا میشویم. خطی را میبینیم که تصویر را به دو سطح رنگ تقسیم کرده است. چشممان این دو رنگ آرام را میبیند و از آن عبور میکند. درانحنای آب و آسمان خنک میشویم و این دو پهنه را تا آن جا که بتوانیم امتداد میدهیم و ذهنمان را با این دو فضای خالی پر می کنیم.