معرفی مقاله:
یادداشتی درباره فضای منفی «احمد مرشدلو» در گالری اثر، اردیبهشت ۱۳۹۳، به قلم غزاله هدایت
اولین بار کارهای احمد مرشدلو را با نگاه دوربین دیدم، چهرههایی از کنار و روبهرو با چشمانی باز یا نیمهباز یا بسته که انگار همگی را میشناختم، انگار همین چند لحظه پیش آنها را جایی آن طرفتر، دور یا نزدیک دیده باشم. آدمهای درون قاباش تک و تنها به هم چسبیدهاند، سر و صورت آدمها از قاب بیرون رفتهاند یا قاب جایی برای تحملشان ندارد. انبوهی از آدمها باهم و بیهم انگار یا به ما مینگرند یا به یک رخداد مشترک؛ اینها مال همین امروز و همین دوروبرند. زمان و مکان دارند ولی قاب نقاش آنها را از این زمان و مکان ربوده است. این تکهبرداری با نگاه ما هم ادامه پیدا میکند؛ گاهی آدمهای سمت راست تصویر را میبینیم گاهی سمت چپ …
درکارهای اخیر او اما هر کدام از این آدمها از بقیه جدا شدهاند و در ابعادی بزرگ مه و مات به ما مینگرند. دیگر از بقیهی آدمها خبری نیست. چهرهی این افراد تمام فضای منفی را پر کرده است تا شاید حال و هوای منفی بیرون قاب را بیشتر نشانمان دهد. اما به گمانم این بار نه تکنیک نه ابعادِ کارها به کمک این فضا نیامدهاند.
اگر در کارهای گذشته هاشورهای خودکاری، هم ردّ روزمرهگی آدمهای دور وبر بودهاند وهم ردّ نگاه نقاش به آنها، این جا انگار فقط خطیاند از روندکاری نقاش.
هاشورها چهرهها را نساختهاند بلکه بر چهرهها نشستهاند، مرزی شدهاند میان ما و آنها، و نه هاشورهایی که چون پیلهای دور ما را بگیرند. هاشورها حتی به لبهها و مرزها(چشم و لب و بینی و لالهی گوش) که رسیدهاند خطوطی ممتد شدهاند، انگار نقاش از هاشورزدنهای پیاپی خسته شده باشد. منِ بیننده انگار دلم میخواست در خطخطیها گم شوم و درعین حال خودم را جای آن آدمها ببینم (اتفاقی که به گمانم در برخی از کارهای گذشتهی مرشدلو به خوبی رخ داده است) ولی این خطهای پیوسته، مدام من را به بیرون میراند. این بیرون افتادن با ابعاد کارها هم دو چندان میشود، اگر در کارهای قبلی میان آدمها میایستادم یا مینشستم، این جا رو به رویشان ایستادهام؛ آنها مرا میپایند و من هم جز نگاه کردن به هاشورها و خطها راه به جایی ندارم.
طراحیهای سادهی او که حتی تناسبها هم کم و بیش در آنها رعایت نشده بود (و به زعم من اتفاقاً نقطهی قوت آن کارها است)، با طبیعت خودکار و مقوای دم دست در کارهای گذشته، همگی با هم در میآمیزند تا این آدمهای نزدیک یا خودم را بهتر ببینم، ولی این بار واقع نگاری بیش از حدِ چهرهها انگار روح آدمها را گرفته است. مدام خطها و نهایتاً پستی و بلندی پوست و چال وخال اغراق شده را میبینم بیآن که بتوانم تمایزی میان آنها قائل شوم؛ فارغ از سن و سال و جنسیت این آدمها، انگار همه یکیاند.
تمام این آدم ها زیر نور شدید آفتاب ایستادهاند، سایهها تند است و نگاهها درهم. باز انگار این جا هم، همه به یک رخداد گذشتهی مشترک مینگرند، به آن کس که نور کمِ آفتابِ دمِ صبح بَر او تابیده است، هنوز چشماناش نیمه باز است و انگار از بالا به بقیه مینگرد. رنگ آبی در پس زمینه به جای آسمان نشسته است تا شاید نمیدانم زندهاش نگه دارد یا بالعکس. این تنها اثری که با اندک رنگ همراه است و معلق، به خوبی پشت ویترین گالری آویزان است تا ما هم نظارهگر این رخداد هولناک اجتماعی مشترک باشیم، تا به یاد بیاوریم که میتوان خشونت را دید و از آن ” لذت” برد. اما آیا میتوان در فضای گالری صدایی را شنید یا این که این صدا پشت همان شیشه و فضای اطاق، صامت میماند و در نهایت بدل به بازیای میشود که ما و هنرمند را به سادگی راضی نگه می دارد؟…