معرفی مقاله:
در نامهی حاضر محمدرضا میرزایی با یادآوری دیداری از گویدو گوییدی عکاس از خاطرات خود و عکسهای او میگوید.
.
بخشی از مقاله:
گویدوی عزیز، سلام
امیدوارم که خوب باشی.
از آخرین باری که همدیگر را دیدیم یک سالی میگذرد، بیش از یک سال. به یاد دارم که بعد از صحبتمان در آکادمی هنرهای زیبای راونا من و لوکا نوستری دوباره به خانهات آمدیم. به همان خانه کوچک و دوستداشتنیات در دل ناکجایی که رونتا نامیده میشد. با هم گفتیم، دوباره از لوییجی [گیری]گفتیم و بعد دوباره برگشتیم به بحث قبلیمان در باب منظره. من به چند اثر از سینمای نئورئالیزم اشاره کردم و اینکه چگونه گاهی اوقات، مناظر در بکگراند تصاویر تبدیل به فورگراند شده بودند. یادم هست، از وسوسهی ویسکونتی، فریاد و صحرای سرخ آنتونیونی و یک کشور از استرند و زاواتینی گفتم. و از ایتالیایی که در این فیلمها بسیار متفاوت از کلیشههایی بود که میشناختیم. (رشته کوه آلپ، فلورانس، سینا، رم، اومبریا، جنوب، کپری، سواحل و دریا و …) سرزمینی با آب و هوایی شرجی، نوری روشن و شیری رنگ و زمستانهایی خاکستری و مهآلود. از تو پرسیدم که آیا تو و لوییجی این مناظر را در وهله اول در سینما تجربه کرده بودید. میدانستم که آن منظره مال شما بود و کسی پیش از آن به سراغش نرفته بود. شما در آنجا به دنیا آمده و قد کشیده بودید. آن منظره مال شما بود، هر چند که گاهی فکر میکنم که برای ارائه آن نیاز داشتید که به چیز دیگری تبدیلش کنید. به یک استعاره. به چیزی بزرگتر از امیلیا رومنیا و یا مودنا.
وقتی که از تجربه منظره نه در طبیعت ـ و یا شاید آنجا که طبیعت به انتها میرسد ـ بلکه در تصویر میگفتم، راستش به خودم فکر میکردم. همة مدتی که در امیلیا رومنیا بودم و هر بار که از عکاسی ایتالیا با هم صحبت کردیم، به تجربه مکان و شهر و حاشیهاش و دست آخر به منظره میرسیدیم. به چیزی که بخشی از دنیای من به عنوان یک پسربچه تهرانی نبود. من هر چه که از کودکی دیده بودم، دود بود و ترافیک و ازدحام مردم در اتوبوس. وقتی ده ساله بودم میتوانستم البرز و برفهای روی قلههایش را از بالکن خانهمان ببینم اما شاید دو سه سال بعدش آنقدر خانه و برج روبه روی خانهمان ساخته بودند که دیگر البرزی پیدا نبود. سالهای بعدش شیفتة عکسهای منظره شدم. برایم به یک فانتزی میماندند، چیزی که قادر به دیدنش در زندگی عادیام نبودم. و جدا از آن، عکاسی را دوست داشتم و منظره هم بخشی از داستانش بود، حالا هر چقدر که برایم دست نیافتنی و انتزاعی و حتی مصنوعی هم بوده باشد، مثل تجربهای که در دو ماه گذشته در غرب آمریکا داشتم.
رابرت ادمز در زیبایی در عکاسی از کیفیت زندگی نامهای آثار بسیارانی میگوید که به منظره پرداخته بودند. من هم در عکسهای شما قد کشیده بودم و رابطهای هر چند متفاوت، اما مداوم با زمین و طبیعت داشتم. بودن در غرب آمریکا به من این اجازه را داد تا به چالش سابق، یعنی رویارویی با طبیعت بر گردم. من به مفهوم فانتزی فکر میکردم، به لحظة ظاهر شدن چیزی که نمیتواند در قواعد زندگی عادی ظاهر شود. مانند عکسهای تو و لوییجی. مانند داستانهای دینو بوتزاتی و یا ایتالو کالوینو. به دنبال ثبت آن لحظه بودم. آن ناممکنی که دوربینم ممکنش میساخت، همان ثانیه. همان یک لحظهای که نور درخشان تر و تاریکتر بود. همان منظرهای که گاهی در دل یک مغازه خواربار فروشی به شکل یک کارت پستال قاب گرفته شده بود و یا یک چیدمان ساده در ویترین مغازهای دیگر مییافتمش، در حالی که من به دنبال چیز دیگری بودم. در این لحظات انگار تکهای از خودم، تکهای از زندگیام در پهنهی پیش رویم بودم و امیدوارانه به این فکر میکردم که منظره میتواند نه آنطور که ادمز میخواست چیزی از جغرافیا را در دلش جای داده باشد بلکه آن را کاملاً از نو بسازد.