در این مقاله، نامهای از ابوالقاسم سعیدی به دوستش، رحمانیف را خواهید خواند. او در این نامه از قطعهی موسیقی ساختهشده توسط رحمانیف سخن میگوید و احساسات خود را بیان میکند. علاوه بر این همزمان این احساس را با نقاشی و تجربهی خود در کپیبرداری از یک اثر هنری مقایسه میکند.
.
بخشی از مقاله:
خیلی جوان كه بودم فعالیت و عمل و میل كپیبرداری در موزهها برایم سؤالی را باز میكرد كه جوابش را نداشتم. تا آنكه به یاد دارم حدود شصت سال پیش روزی در موزهای كنار یكی از همین كپیبردارها نشسته بودم و آنقدر به قلمزنی او خیره شدم كه نگاه پُراستفهام و مبرمم او را ناراحت كرده بود و به فراش موزه با چشمكی فهمانده بود كه من مزاحم كار او هستم. و بامزه اینكه چون در صندلی فراش و نگهبان موزه لم داده بودم، فراش میتوانست مؤدبانه عذرم را بخواهد، كه خواست.
من از آنجا با كمی حسرت دور شدم، ولی خاطرهی نوع نگاه جستجوگر نقاش، ولع قلمزنی كپیگر که فكر میكنم در سطح تجسُس شیره و عصارهی كار و شاید تخیل و بازسازی روح پل سزان بوده در من باقی مانده است. كشف من از برق نگاه كپیگر این بود كه او میخواست به شور و جان سزان دست پیدا كند. خواست و كوشش او سطح فوقالعاده بالایی داشت. من هم با رؤیاهای جوانی آرزو داشتم كه در گرایشات من هم این شوق و امكان كپیگری روزی ظاهر و بارور شود. ولی زمان و شرایط تغییر كرده بود. قلمزنی نقاش از نقاشی استادان تقریباً متروك شد. تا آنكه یادتان هست چه بحث و گفتگوهایی بین ما جاری بود و روزی با تبسمی دوستانه به من رساندید كه احیاناً نقاش از شعر و موسیقی پُرارزش تاریخ هم میتواند كپیبرداری كند. روح خروشان آن روزهای جوانی مغزم را میتركاند. افكاری چون كپیكردن و خود را تحت فرمان و قواعد بزرگان فن قرار دادن، آفرینش ناب هنری، درجه و والایی شخصیت هنرمندی، فرا گرفتن ابزار هنر در وجدانم جست و خیز میكردند.
رحمانی عزیز، شما این مسائل را میشناختید و بارها خواستید با شماتت مرا ساكت كنید. با زبانی ساده درسم میدادید. میگفتید: «آفرینش ناب فقط شعار است و نسبی. آن در چه شرایطی میتواند بهوجود بیاید؟» بعد اضافه میكردید: «بابا ما همه از هم میگیریم. فقط بسته است در چه سطحی میبینیم. و با چه صداقت و استعدادی تحویل میدهیم.» به من گفتید: «تو دوست نزدیك منی. نوار كنسرتو دومم را پریروز به تو كادو كردم. خیال كن به جای سزان گمشدهی موزهات و كپیگرت تكههایی از كنسرتوی مرا در اختیار داری كه سبُك سنگینی اجزای آن در دستت است. از استخوانبندی آن باخبری. اندوه حركت دومش غم تنهایی را برایت رقم زده. پس چرا عصارهی آن را نقاشی نمیكنی؟»
به یاد ضبطصوت افتادم. نوار آن را به حركت انداختم كه نرمنرمك فضای نقاشی خاكستریام برای همدلی از آهنگ غمگرفتهتان نیرو گیرد، و یا به وجود آید. اداجیوی كنسرتوی دوم شما را طبق معمول تشخیص دادم. با شنیدن اولین جمله چشمم به سردی امواج دریا گره خورد. خودبهخود باید كز میكردم و اندوه صدای شما كه از حنجرهی غمگینتان روی سازها میلغزید چشمم را تر میكرد. ولی باد كه صدای تیزی داشت و حامل ماسههای ریز بود صورتم را میسایید و دفاعم مرا وادار میكرد افسردگیام را در خود فروكش كنم. كه اگر بخواهم شب سپری شود بایستی هشیار بمانم. وقتی به شهر برگشتم نوع و بینش نقاشیام تغییر كرده بود و سوژهام كه حركتهای دیگر كنسرتوی شما بود، دستكم دیگر قصهسرایانه خود را در خیالم نمودار نمیكرد و توقعم بالا گرفته بود. به خود میگفتم برای درك و فهم و برخورد با هنر والای دیگران باید در جان آنها جا گرفت. فعلاً متواضعانه به خود آمده، تیپازده جرأت میكنم كه نتیجهی تحلیل یا كپیبرداری از حركتهای دوم و فینال كنسرتوی دوست را در جوف نامهام جا داده، بستهبندی و تصویر كنم.