مرجان وحید-۱۳۶۵

نامه‌ای از مصطفی دشتی به علی دشتی که امیدوار است تا نوروز نود و دو به دستش برسد

بخشی از متن:

یا علی

یادت می‌آید یکی از  نامه‌هایی را که به تو نوشتم؟ پانزده یا شانزده ساله بودم. تو در برایتون درس می‌خواندی. برایت نوشته بودم که دوست دارم طراح اتومبیل شوم. تو در جوابم بهم نوشتی که برای تحصیل  نزد تو بیایم. من نیامدم در ایران ماندم و نقاش شدم. تو بعدها به ایران آمدی و شاهدم بودی.

حالا پانزده سال از مرگ تو می‌گذرد. کجا رفتی؟ نمی‌دانم. تا زمانی که زنده بودی می‌دیدمت، چه ایران، چه در انگلستان. می‌دانستی که کوششم و خطایم کجاست. شاهد بودی که چقدر کار می‌کردم و تو تشویقم می‌کردی. هرچه بود در آن سال‌ها نقاشی، معماری، شعر، آشپزی، لذت بردن از زندگی در تاروپود وجودمان تنیده شده‌بود. تو با آن همه انرژی و عشقی که به زندگی داشتی، ‌با مثال‌های بسیار تلخ و شیرین، زشت و زیبا، دوستی و مهر می‌دادی و می‌گرفتی.

یادم هست می‌گفتی نق نزن و کار کن. مرغ همسایه غاز نیست. تو یادم می‌دادی که به دیگران احترام بگذارم، به معلمم، به پدر و مادر، به مردم شهر، یادم می‌دادی که ایران وطن ماست و اگر کم و کاستی دارد تقصیر کسی نیست، نقش خودت را ببین و در ساختن این مملکت هرچند کوچک خشتی بر خشتی بگذار. چه‌قدر این سرزمین را با مردمانش دوست داشتی، پیر و جوان، زشت و زیبا، می‌گفتی اینها مردمان شهر تو هستند که در معرفت و هنر، در ندانم کاری، در درست‌کاری، و در راست‌گویی و در دروغ‌گویی، در سازندگی و  در خراب‌کاری در هیچ‌جای جهان معادلشان را نخواهی یافت. گاهی آنقدر تنبلند که فکرش را هم نمی‌توانی بکنی و گاه یک نفر از این مردم یک تنه بار صد کس را به دوش می‌کشد. گاهی در هنر آنقدر نجیب و قدرتمند عمل می‌کنند که در هیچ‌کجای دنیا نمونة آن را نخواهی یافت و گاهی بی‌هنرترین مردم به نظر می‌رسند. اما هرچه هستند و نیستند برادران و خواهران تواند. ترافیک و آلودگی‌هایشان، عشق‌ها و نفرت‌هایشان، انقلابی بودنشان، صادرات و وارداتشان، کشاورز بودنشان و غرب‌زدگی‌شان و جست‌وجو‌گری‌ در فرهنگ خودشان همه و همه تعریف خواهر و برادر هم‌وطن تو است.

حال علی‌جان پانزده سال است که تو رفته‌ای. اتفاق عجیب و غریبی نیفتاده که برایت بنویسم. همان نقطه‌نظری را دارم که با هم داشتیم. ولی چند خبر هست که اگر به گوشت نرسیده برایت می‌نویسم: خیلی از دوستان مشترکمان هم رفتند مثل مهدی سحابی، دکتر حق‌شناس، حسین ابوالحسنی، بهروز منتظمی، یوسف شریعت‌زاده، و خیلی از نقاش‌ها که نمی‌دانم یادت هست یا نه: اسپهبد، ایرج زند، نامی پتگر، منصوره حسینی، بهجت صدر. اما چند سال بعد از رفتن تو پدر هم رفت. کنار خودت در کردان به خاک سپردمش. اما از همه غم‌انگیزتر این‌که یک ماه پیش مادر هم رفت. بردمش به یزد و با به جا آوردن تمام آداب در حد توانم، در مسجد جامع یزد در کنار پدرش به خاکش سپردم.

ببخش که ناراحتت کردم شاید خودت هم اینها را می‌دانی و اکنون که این نامه را می‌خوانی با مادر کنار هم نشسته و به روده‌درازی‌های من می‌خندید.

لیست رفتگان بیشتر از این است که برایت نوشتم. خیلی‌ها هم به دنیا آمده‌اند که شاید برایت جالب باشد اما سرت را درد نمی‌آورم. چند تن از دوستان مشترکمان دچار بیماری‌های سخت شدند و دست‌و پنجة جانانه‌ای با مرگ نرم کردند. مثل سپانلو که حالا سر و مر گنده با همان طنز و مهربانی که داشت و دارد، شاعر شهر ما باقی مانده. علی‌جان همة دوستان قدیمی مثل دکتر غلامحسین رازی، داوود موسایی، کاوه وفاداری و نیز دوستان تازه‌ام را نگاه داشته‌ام. همة آنها را دوست دارم و می‌دانم که آنها هم من را دوست دارند. اما علی‌جان مرگ مادر برایم خیلی سخت بود و هست.

سبد خرید ۰ محصول