شاید اولین احساسی كه از دیدن عنوان مکتب نیویورک به بعضی از خوانندگان دست دهد. احساس حاكی از خستگی و ملالِ بازگشتن به چیزی تاریخ گذشته و قدیمی باشد. بازگشتن به این جنبش هنری كار از مد افتاده و ملالآوری به نظر میرسد. ظاهراً دیگر كسی به آنها علاقهی چندانی ندارد. اما میتوان از همین مسئله آغاز كرد. سبب این فاصلهگیری چه بوده است؟ آیا جز این است كه آنچه در بخش عمدهی صحنهی هنر سه دههی اخیر جهان دیدهایم از برخی جهات تنها در فاصله ی خود از این جریان قابل درك است؟ به عبارت دیگر، آیا نمیتوان هنر دهههای اخیر را، با تمامی خرده جریانها و انشعابهای مختلف خود، از بسیاری جهاتِ با اهمیت به عنوان قطب مقابل یا آنتیتزِ تمامی ارزشها و ویژگیهایی درك كرد كه نقاشان مكتب نیویورك نمایندهی آن بودند. (ارزشهایی چون جدیت، ذهنیت باوری، ناخودآگاهی، آبستراكسیون، حس تكافتادگی و انزوای اجتماعی، دغدغههای اگزیستانسیل، و حس تراژیك.)؟ در این صورت، یك پاسخ ساده و در عین حال صحیح میتواند این باشد. برای شناختن موقعیت كنونی خود، ضروری است كه به نقطهی عزیمتِ هنر «پس از» مدرن بازگردیم. ببینیم كه از چه فاصله گرفتهایم. و برای آن احیاناً چه بهایی پرداختهایم. شناخت زمان حال در مقابل این دیگری مدرن زمینهی آن را فراهم میسازد. فضایی كه از تقابلِ دوقطبی مدرن ـ پست مدرن (و مشتقّات آن: جدّی ـ كنایی، آبستره ـ فیگوراتیو، تصویری ـ روایتی، منزهطلب ـ درآمیخته، خالص ـ التقاتی، شخصی ـ اجتماعی.)، فاصله بگیریم. احتمالاً امكان میانجیگری میان این دو قطب و رفع حفرهها و نقاط ناخوانای هریك از آنها را به وجود آوریم.
*مجید اخگر