مهرداد افسری

مهرداد افسری

بخشی از متن:

دنیا گاهی غیر واقعی است (من آن را به شکلی متفاوت بیان می کنم، گاهی بی واقعیت است من آن را به دشواری بیان می کنم. اما این به معنی واپس نشینی از واقعیت نیست. امر غیر واقعی به وفور بیان می شود صدها رمان و صدها شعر در وصف آن هست. اما امر بی واقعیت را نمی توان بیان کرد چون اگر آن را بیان کنم اگر حتی با یک جمله ی بی ظرافت یا بیش از حد ادبی به آن دست اندازی کنم از آن بیرون خواهم شد.

برای پی بردن به وضع بافت چوب اگر نجار نباشیم، فقط میخی را باید در آن فرو کنیم و ببینیم به راحتی فرو می رود یا نه. برای کشف نقاط دل نشین خود نیز ابزاری وجود دارد که مثل میخ عمل می کند این ابزار شوخی است رنجش من از شوخی ها رنجش سطحی نیست. تصویر سرا در واقع، یک موجود جدی است: کودکی که روی ابرها سیر می کند بازیگوش نیست من نیز بدین منوال از بازی کردن دست کشیده ام: فقط این نیست که بازی کردن همیشه این خطر را دارد که یکی از آن نقاط دل نشین مرا ویران کند، از این فراتر هر چیزی که عالم و آدمان را سرگرم کننده می یابند به نظر من شریرانه می رسد.

آنچه مرا زخم می زند شکل رابطه، تصویر رابطه است، یا انچه را که دیگران شکل می نامند، من نیرو نیرویی زور آور می بینیم. تصویر  به عنوان نمونه برای وسواس ها  خودِ چیز است. پس عاشق یک هنرمند نقاش است و دنیای او در واقع دنیایی معکوس، چون در این دنیا هر تصویری غایت خود به شمار می رود ورای آن تصویر هیچ نیست .

آنچه در من پژواک می یابد آن است که من با تن خود درکش می کنم چیزی تند و تیز که ناگهان تن مرا تضعیف می کند چیزی که در عین حال، خود به دنبال شناخت منطقی یک موقعیتِ کلی رو به ضعف نهاده کلمه تصویر، یا فکری که همچون ضربه ی تازیانه یی است.

حقیقت همان چیزی است که وقتی دور شود، دیگر چیزی به جز مرگ را به پیش چشم خود نخواهیم دیدهمچنان که می گوییم این زندگی دیگر ارزش زیستن ندارد.

تصویر به نمایش در می آید، کامل و برجسته همچون یک نامه: نامه ای از آنچه مرا زجر می دهد. دقیق، کامل، قاطع: هیچ جایی، حتی در کوچکترین جزییاتش، برای من باقی نمی گذارد: من از آن بیرون شده ام، انگار که در صحنه ی اصلی غایب بوده ام، صحنه یی که تنها تا وقتی برای من موجودیت دارد که در چارچوب چیزی چون سوراخ کلیدی نقش بسته باشد. پس تعریف نهایی تصویر، هر تصویری چنین است: آنچه من از آن بیرون رانده و طرد شده ام. بر خلاف طراحی های معماگونی که در آن نقش شکارچی در میان انبوه آشفته ی شاخ و برگ ها به طور پنهان ترسیم شده، من اصلا در صحنه ی تصویر نیستم: تصویر معمایی راز پنهانی، ندارد.

تصویر تحکم دارد، همیشه حرف آخر را می زند؛ هیچ دانشی نمی تواند آن را دچار تناقض کند، آن را سامان دهد، آن را اصلاح کند.

در متن، محو شدن آواها یک حسن محسوب می شود آواهای روایت می آیند و می روند نا‌پدید می شوند همپوشانی پیدا می کنند ما نمی دانیم چه کسی دارد سخن می گوید متن است که سخن می گوید، همه ی ماجرا همین است دیگر تصویری نیست، هیچ چیزی نیست جز زبان. اما دیگری یک متن نیست، دیگری یک تصویر است، یکتا و یکپارچه اگر آوایی از دست رود، این کل تصویر است که محو خواهد شد عشق تک گویانه و شیدایانه است؛ متن چند گویانه و انحرافی است.

زبان تصویر سرا دقیقا همان اوتوپیای زبان است زبانی یکسر اصیل و آغازین، زبانی بهشت آسا، زبان آدم  طبیعیمعاف از تحریف یا توهم آینه ی زلال حس های ما، زبانی حسانی در زبان حسانی، اذهان همه در هم آمیخته، به هیچ زبانی دیگر نیاز ندارند، زیرا این زبان همان زبان طبیعت است.

دانستن این که هیچ کس برای دیگری نمی نویسد، دانستن این که این چیزهایی که می خواهم بنویسم هرگز موجب نخواهد شد که آن کسی که دوستش دارم دیگری مرا دوست بدارد، دانستن این که نوشتار جبران گر هیچ چیزی نیست، والایش بخش هیچ چیزی نیست، که نوشتار دقیقا همان عرصه یی است که تو آن جا نیستی  این آغاز نوشتن است.

قلب اندام اشتیاق است قلب، افت و خیز دارد، در عرصه ی تصویرسرا قرار می یابد، مفتون آن می شود. دنیا، دیگری، با اشتیاق من چه خواهد کرد؟ این اضطرابی است که تمام تپش های قلب، تمام مساله ها ی دل، در آن یک جا جمع می شود.

در ساختار دیگری زیرا دیگری همیشه ساختار زندگی دارد که من به آن تعلق ندارم چیز نامفهومی هست دیگری را می بینم که بر زندگی بر اساس همان رویه های رایج اصرار دارد: دیگری، که در جایی دیگر نگه داشته شده، به نظر من منجمد می رسد، ابدی ابدیت می تواند چیزی قابل استهزا باشد.

تصویر بد یک تصویر زشت نیست؛ تصویری بی مقدار است تصویری که دیگران را اسیر اباطیل دنیای اجتماعی نشان می دهد. یا باز دیگری جانب ابتذالات مشغله های دنیوی را بگیرد و عشق را خوار بشمارد دگرگون خواهد شد: دیگری اهل جمع می شود.

پرستیدنی نشان بیهوده یی از یک خستگی است خستگی خود زبان. من، واژه به واژه، تقلا می کنم تا وجه منحصر به فرد تصویرم را به عبارتی دیگر در بیاورم، تا ویژگی اشتیاق خود را به طرز ناویژه یی ابراز کنم سفری که در پایان راه اش، فلسفه ی نهایی من تنها می تواند در حد تصدیق و تمرین همان گویی باشد. پرستیدنی آن چیزی است که پرستیدنی است.

تصویرسرا توانی آناً نافذ دارد این من نیستم که تصویر را می جویم، این تصویر است که ناگهان به سراغ ام می آید. پس از آن است که من به تصویر باز گشته، ساعت ها سرگرم یک در میان چیدن نشانه های خوب و بد می شوم.

گاه، در روشنای نور ناشی ز بروز برخی وضعیت های معمول، روشنایی محو در بازپژواک های حادثه یی که آن روشنا را متجلی کرده، ناگهان خود را اسیر دامی می بینم، به بند افتاده در موقعیتی مکانی محال دو راه برون رفت وجود دارد یا این یا آن و هر دو مسدود است: از هیچ کدام نمی شود حرف زد.

در وهله ی نخست، سرپیچی من از واقعیت از طریق یک خیال پردازی نمود می یابد: همه چیز پیرامون من ارزش کارکردی متفاوتی می یابد، و این تصویر سراست؛ آنگاه عاشق رابطه ی خود را با دنیا قطع کرده، جلوه ای غیر واقعی به آن می بخشد، زیرا از منظر دیگری درباره چرخش ها و اتوپیاهای عشق وهم اندیشی می کند؛ عاشق خود را در یک تصویر محاط می کند، تصویری که با توجه به آن، کل واقعیت به نظرش آزارنده می رسد.

حضور فیگور ناکامی است من آن دیگری را هر روز می بینم، با این حال این مرا خشنود نمی سازد ابژه عملا آن جا است اما، از دید تصویرسرای ام، او برای من همچنان غایب است. غیاب فیگور حرمان است؛ من در آن واحد مشتاق و محتاج ام. اشتیاق در برابر احتیاج تاب نمی آورد.

۰ دیدگاه

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

ارسال دیدگاه

سبد خرید ۰ محصول