بخشی از گفتوگو:
ریچارد وودوارد: چه پسزمینهای از عکاسی داری؟
دیوید لوینتال: کاملاً اتفاقی درگیر آن شدم. سال ۱۹۶۶ وارد کالج شدم، در حالیکه فکر میکردم بی بروبرگرد وکیل خواهم شد(که علناً نقش بر آب شد.) سال اول یک کلاس اختیاری عکاسی گرفتم. توسط چند هیپی در جایی که به آن در استانفورد «دانشگاه آزاد» میگفتند، ارائه میشد. قبل از شروع کلاسها، یک روز ساعت ۴ صبح به «پیسکادروبیچ» رفتم و با دوربین نیکون پدرم عکاسی کردم. گویی به من الهام شد این همان کاریست که دلم میخواهد انجام بدهم. شبیه ادوارد وستون و انسل آدامز عکاسی میکردم، در حالیکه اصلاً نمیدانستم آنها کی هستند. عکسهای بسیار هوسانگیزی از صخرهها و ماسهها میگرفتم. حدود یک سال بعد در نمایشگاهی یکی از آنها را فروختم. دیگر توی تله افتاده بودم.
ریچارد وودوارد: جایی گفتهای که در خلال تابستانی که برای شرکت در دوره پیشرفته عکاسی در انستیتوی تکنولوژی روچستر به شرق آمده بودی، به موضوعات شهری علاقمند شدهای و سلیقهات را از وستون به اتژه تغییر دادهای. آیا مانکنهای توی ویترینِ اتژه روی علاقه تو به آدمکهای اسباببازی اثر گذاشت؟
دیوید لوینتال: فکر میکنم. حافظهام یاری نمیکند، اما باید آن را دیده باشم. یکی از عکسهای محبوبم در آن تابستان، عکسی است از ویترین مغازهای که انباشته از کلاههایی بر روی سرهای اسفنجی مانکنهاست. بله، باید ارتباط مشخصی وجود داشته باشد.
ریچارد وودوارد: تو متعلق به بخشی از نسل عکاسانی هستی که آنچنان درگیر واقعیت نیستند. چرا فکر میکنی دغدغههایت بیش از آنکه برخواسته از دنیای پیرامونمان باشند، برگرفته از فیلم، نقاشی، یا حتی عکسهای دیگرند؟
دیوید لوینتال: بخشی از آن به این خاطر است که آنها دنیای اطراف ما را میسازند. بخشی هم به آن علت که…
.