معرفی مقاله:
وقتی میتوانیم قضاوتی دقیق دربارهی دستاوردهای یک هنرمند داشته باشیم که او در آرامشی متأملانه و خودکاوی پرشور برای سالها به بسط دستاوردهای بصریاش بپردازد. در نتیجه قندریز بیانگر یک ناتمامی است، ناتمامی یک عمر هنری. او در سن سی سالگی از بین هنرمندان رفت و همین عاملی است تا به پختگی هنری خود نرسد. علیرضا رضاییاقدم اما با توجه به همین نکات در تلاش است تا با بررسی آثار بهجامانده از قندریز و ویژگیهای هویتی او به تحلیلی از این چهره در هنرهای تجسمی برسد. چهرهای که با توجه به عمر کوتاه آثار بسیاری از خود به جای گذاشت و یکی از مهمترین هنرمندان مکتب سقاخانه به حساب میآید.
.
بخشی از مقاله:
در بدو ورود و تصادمِ امواج مدرنیسم به جامعهای با ساختارهای سنتی، انواعی از مواجهات نظری و عاطفی در جامعهی میزبان شکل میگیرد که در طیفی وسیع با سرحداتی افراطی و ارتجاعی گسترده میشوند. یکی از انواع مواجهه که در برابر ارزشهای اسطورهزدایی، توسعه و پیشرفت در ابزار و تکنیک مقاومت میکند، در فیگور هنرمند هویتگرا بازتاب مییابد. این فیگور را در هنر تجسمی ایران میتوان در نام منصور قندریز یافت. هنرمندی که در طول دههی سی و اوایل دههی ۴۰ که ایران پرشِ خود را به سمت توسعه آغاز کرده بود و با انجام اصلاحات ارضی رو به سوی توسعهی شهری و برساختن دولت مقتدر حرکت میکرد، ایدهی بازگشت و انسان کوچگر یا روستایی را در دورهی اول آثارش نقش نمود. در این دورهی کاری شمایل قومگرایانهای را شاهدیم که پیشتر در آثار پزشک زاد و ضیاپور دیدهایم. اما این شباهت صرفاً در موضوع اثر باقی میماند. ویژگی شاخص قندریز در این دوره استفادهی هوشمندانهاش از تمهیدات هنر مدرن در جهت القای روح اسطورهای به آن فضاهای پاستورال و شبانی است. موضوع، دستمایهی صرف تکنیک و سبک نیست و شمایل یک «قوم» به همراه جهان نمادین اسطورهایاش بازنمایی میشود.
باید به وجه معنایی مفهوم «خویش» در شعار «بازگشت به خویشتن» توجه داشت. «خویش» سوژهی پرتنشی نیست که در فرآیندی در خودنگرنده به واکاوی نیروهای برسازندهاش بپردازد و از وسواس اصالت رها شود و یا به نیروهای آشوبناک ناخودآگاهش مجال بروز دهد. «خویشتن» در اینجا برساختهای هویتی است که اصالت خود را در نیل به ذات تاریخی قومش مییابد. مفهوم «طبیعی» بودن دلالت دارد بر حرکتِ در خودِ یک روحِ ملی که توسط نیروی خارجی منقطع نشود و یا اگر شد سریعاً آن عامل خارجی را از «شفافیت بلورینش» بزداید و یا در خود حل کند. کار قندریز و در ادامهی آن حرکت نقاشان سقاخانه، احیا و دفاع از موتیفهای بازنمایانگرِ این روح ملی است. دفاع در برابر نیرویی که به دلیل غرابت و وارداتی بودنش بیگانه و نامناپذیر مینمود. چرا که ذهن ایرانی ابزارها و زبانِ شناخت آن را در اختیار نداشت و در کدهای تکرار شوندهی سنّتش درج نشده بود. میتوان فهمید که آن نیرو چنان شدید و قاهر و البته آسیبزا و پرتلفات بود که کمتر توانی برای جذبِ آن و اندیشیدن به بالقوهگیهایش برای هنرمند آن دهه باقی میگذاشت.
باید توجه داشت که این اتصال با زمان خویش در آن دوران تا چه حد پرمخاطره و مایهی سرخوردگی و چه بسا خودویرانگر بوده است. منصور قندریز آنچه را دید که قهرمان بوفکور از دریچهی اتاقش دیده بود. گذشتهی اسطورهای با اتمسفر اثیری خیال. با این تفاوت که هدایت بیش از آنکه درگیر آن «صحنهی مثالین شرقی» شود به درون اتاق میپردازد. و تاوان نگاه خیره به این مغاک و شکاف هر دم فزاینده را با انزوا و مرگ خود پرداخت میکند. بنابراین آنچه در تلاشهای قندریز و به طور کلی مکتب سقاخانه میبینیم تلاشهایی است برای حفظ خویشتن و احیای زمینی که توسط گسلهایی فعال در حال لرزش و در شُرُف طغیان است. منتقدین و مخاطبانی بودند که از نقاشی مدرن انتظار واکنشی ایجابی به شرایط جدید ایران را داشتند. در حالی که واکنش قندریز را سلبی تشخیص میدادند، یعنی چشم بستن بر این شرایط (یا زدودن آن) و بازنمایی احساسات عارفانهی آشنا.