معرفی مقاله:
در بحث از فلسفه و هنر (و به عنوان نمونهای از آن فلسفه و عكاسی) كلی ادعا، بدفهمی، و نیتهای ناجور روی هم تلنبار شدهاند. به اعتقاد بابک احمدی در این مقاله یكی از آن بدفهمیها این است كه گویا گوهر یكه و جاودانیای به نام «فلسفه» وجود دارد، و از طرف دیگر چیزی در ماهیت خود متعین به نام «عكاسی» نیز یافتنی است. عكاسی به دلایل گوناگون، از جمله به دلیل نوآوریهای فنی (نه فقط مرتبط به روزگار دیجیتال بل از همان دههی ۱۸۳۰) و نیز به خاطر مبنای متافیزیكی و پیشانگاشتهای زیباییشناسانهی مرتبط به پراتیكِ «عكس گرفتن»، شكلهای مختلفی به خود گرفته است. در واقع او معتقد است تفاوت انواع صفتهایی نیست كه در پی لفظ عكاسی میآیند (هنری، مستند، صنعتی و غیره) بل امری پیچیدهتر در میان است. انواع برداشت آدمهای نسلهای مختلف از عكاسی، و حتی انواع فهم آدمهایی از یك نسل كه محصول فضای فرهنگی واحدی نیز هستند، یكسان یا حتی مشابه نیست. از سوی دیگر، فلسفه هم گوهر یكه و متعینی ندارد. وقتی واژهی «فلسفه» را به كار میبریم به مجموعهی بزرگی از فلسفهها (انواع فهم از جهان، شكلهای بیشمار پراتیكهای فلسفی یا نظامهای دانایی، و حتی گفتمانهای متفاوتی كه هریك نام فلسفه را یافتهاند) اشاره میكنیم. در واقع بابک احمدی در این مقاله در تلاش است تا همین ارتباط گاه پیچیده را برایمان شرح دهد.
.
بخشی از مقاله:
از آنجا كه واژهی یونانی philosophia از دو لغت philia به معنای «دوستی» و sophia به معنای «دانایی» شكل گرفته، فلسفه عشق به دانایی دانسته میشود. اما نمیشود به این معنای لغوی بسنده كرد. ارسطو در نخستین سطر متافیزیك نوشته بود: «همهی انسانها در سرشت خود جویای دانستناند»، اما آشكارا بر این اعتقاد نبود كه همهی انسانها فیلسوف هستند. آیا میتوان نتیجه گرفت كسی كه دانایی را فقط به خاطر خود آن دوست دارد فیلسوف نیست؟ ولی دوست داشتن دانایی به خاطر خود آن یعنی چه؟ روشن است كه از هر دانایی نتایجی عملی هم به دست میآید، و فلسفه (رشتهی طولانی انواع دانستهها كه تاریخی طولانی دارد) بارها به بهرهها و نتایج عملی مثبت و منفی منجر شده است. خلاصه عشق به دانایی در واقع عشق به چیز دیگری است، به نتیجهی عملی و مفید دانایی. از سوی دیگر افلاطون گفته كه ریشهی فلسفه حیرت است. شگفتزدگی میتواند با نیاز به دانستن همراه شود اما لزوماً عشق به دانستن نیست. میبینیم كه حتی اندیشیدن به نخستین تعریف فلسفه كه در لفظ آن نیز جای گرفته، همراه است با تفكر، استدلال، انتقاد، و درگیری در مباحثه. از سوی دیگر، متوجه میشویم كه آن تعریف عشق به دانایی خیلی هم راهگشا نیست و بیش از حد گل و گشاد است.
در دنیا چیزی به نام فلسفه وجود ندارد. آنچه هست تعریفهای مختلف آدمهای مختلفی است از انواع نظامهای داناییای كه فقط در لفظ فلسفه با هم مشتركند. مثل روز روشن است كه تعریف رودلف كارناپ و مارتین هایدگر از فلسفه یكی نبود. به همین دلیل هریك از آن دو میتوانست دیگری را فیلسوف نداند. فیلسوفان، فلسفه را بارها تعریف كردهاند. در روزگاری نزدیك به ما كتابها و مقالههای فراوانی از فیلسوفان مشهوری منتشر شدهاند كه عنوان یا موضوع آنها چنین است: «فلسفه چیست؟». این پرسشِ هایدگر، ژیل دلوز و انبوهی از متفكران بوده است. میتوان گفت كه بسیاری از فیلسوفان چون به فلسفه اندیشیدند، و كوشیدند تا تعریفی از آن به دست دهند، تازه مبانی فلسفهی خاص خود را بنا نهادند. به عبارت دیگر، فلسفه تعریفی نهایی و قطعی ندارد، و در مقام شیوهای از اندیشیدن و استدلال، موضوعش مباحث و مسائلی هستند كه در سایر رشتههای دانایی بشری (از جمله در علوم مختلف، هنرها، و دین) پاسخ نمییابند. فلسفه هم ادعای پاسخگویی نهایی و قطعی ندارد، گو این كه برخی از فیلسوفان با قاطعیت و قطعیت بحث كردهاند و به درستی پاسخهایشان به مسائل اطمینان و یقین داشتهاند.