بخشی از متن:
این عکس را نمی دانم چه کسی انداخته است به احتمال زیاد یک عکاسی جنگی ارتش آمریکا بعد از بمباران های برلین که پایان کار هیتلر بود.
روزگاری این عکس را بریده بودم و گذاشته بودم به دیوار اتاق خوابم و بارها و بارها به آن نگریسته ام چند حس متضاد برمی انگیزد بسته به این که پذیرای کدام هستی از یک سو نفرت و وحشت از جنگ که در لحظه ای خانه گرم و مهربان را به ویرانه ای بدل می کند و سرنوشت کودکان بازمانده جنگ ها.
دوم حسی که در آدمی بیدار می شود بن بستی است که انگار در حرکت و چهره این سه کودک دیده می شود انگار داشتند بازی می کردند در حیاط که در لحظه ای خانه شان و پدر و مادرشان ناپدید شدند حالا حرکت بعدی آنان چیست
اما حس سوم کاملا متضاد با آن حس هاست زمانی که به واقعیت فکر می کنی به هزاران هزار کودکان در موقعیت همین سه تا آن ها بزرگ می شوند زندگی می کنند زندگی می سازند و زندگی جریان دارد چنان که هم الان بیشتر پارک های شهرهای آباد آلمان سالن هایی دارد که متعلق به شهرداری است و مخصوص پیران سالخورده که بعد از ظهر ها بدون پرداخت هیچ در آن جا گرد می آیند سهمیه ای از نوشابه سرد دارند و سهمیه ای از رقص مردان یا زنان پیری هم هستند که شهرداری با آنان قراردادی دارد که می روند و با بیوه های سالخورده می رقصند.
روزگاری من و مهدی خانبابا تهرانی و بابک امیرخسروی به خطا به چنین جایی در میان یک پارک رفتیم هیچ توجهمان نبود که چه نگاهی می کنند از دیگر میزها و خنده های دخترانه زنان سالخورده دندان ریخته که شاید باور کرده بودند که ما هم به تازگی به استخدام شهرداری درآمده ایم و سهیمه رقص دارند در نگاه سالخوردگان اما زندگی بود.
ساعتی بعد دانستم همه شان یادگاران جنگ جهانی هستند و دارای سرنوشتی مانند همین بچه ها از آن زمان دریافتم که همین عکس هم با همه دردی که در چهره کودکان است می تواند نقش زندگی را در خود داشته باشد و به بیننده منتقل کند.
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.