تاریخ بشر با مهاجرت شروع شده و سرتاسر آن پر از کوچهای بزرگ و تعیینکننده است. شاید هم راز بقای ما در همین امکانِ جابهجایی باشد. پس این پدیدۀ تازهای نیست، اما سؤال از “ماندن یا رفتن” به عنوان گزینشی فردی و از هر دو سو محتمل تازگی دارد؛ انتخابی که حالا دیگر همهکس به تنهایی خود را با آن روبرو میببیند.
زمانی پیش از این، جوانی که تردید مثل یک جور وسواس ذهنیِ خانمانبرانداز به جانش افتادهبود پرسید: “بودن یا نبودن؟”. “ماندن یا رفتن” حالا برای ما نه فقط بر وزن این پرسش، که حتی هموزن و معادل با آن هم هست. دیگر نه نیازی به وسواس است و نه حتی چندان به حیاتِ ذهنیِ فعال. انگار پیشفرضهایی که در هوای اطراف تنفس میکنیم به ما میگویند که”بودن” در رفتن است! چیزی گُنگ مدام به آدم نهیب میزند که وجودی نشان بده و ” اقدام”ی کن!
هروقت مستندی درباره اسکیموها دیدهام محو در این همه هنر که برای گرم ماندن و سیر شدن به خرج میدهند، با خودم فکر کردهام که اجداد اینها نسل اندر نسل چرا راه نیفتادهاند بیایند چند کیلومتر پایینتر؟ آیا موضوع به سادگی مربوط به هوش است؟ اینکه بفهمی کِی و کجا رها کنی و بروی؟ چه موقع به آنچه تا به حال بوده پشت کنی و راهی نو بجویی؟
“رفتن” از جنس نوعی جسارت و ماجراجوییست برای باز کردن راهی نو به جایی دیگر؛ حفرِ مشقت بارِ کانالی که شاید سر از جایی خوش دربیاورد و به هوای تازهای ختم شود.
همین سماجتِ انسانی با همه نمونههای درخشانش جلوههای دیگری هم دارد که همزمان خود را در جبهۀ مخالف نشان میدهند: در “ماندن” و کلنجار رفتن با معادلات دشوار. همۀ تاریخِ انسانی را میشود تقلای گونهای سختجان دید که پای هرآنچه نشدنی و ناممکن است ایستاده؛ خواسته و ساخته و کرده و شده. این تاریخ با همه هیبتش جایی در ذهن آدم میخواند که رفتن وادادن است، و در دل ما شک میاندازد که شاید این رفتن به قیمتِ گزافِ گسستنِ رشتههایی تمام شود که بودنمان را بامعنا میکنند و به ما مُختصاتی در این عالم میبخشند .
با این همه، شاید در زمانۀ ما اساساً نیازی نباشد که زیرِ بار این تقسیمهای دوتایی برویم. کسانی کولهپشتی به دوش در فاصلۀ میان رفتن و بازگشتن یا در فاصلۀ سرزدن به اینجا و آنجا در جواب این سؤال از تو خواهند پرسید: ماندن درکجا؟ رفتن به کجا؟ اینجا و آنجا کجاست؟ خطی نیست. مرزی کو؟ انگار همه چیز در خودشان خلاصه شده و وجودی که میشود هرجا از نو به پا کرد؛ مثل یک چادر صحرایی. دنیای جدید با ابزارهای نرمافزاری و سختافزاریاش تو را وسوسه میکند که جَدلهای متعصبانۀ بیپایان، دوقطبیهایی که تا قیامِ قیامت هم سرِ سازگاری ندارند را ورق بزنی و وارد لایه دیگری بشوی که نه این است و نه آن. هم این است و هم آن.
این شمارۀ حرفه: هنرمند حول همین پرسشِ گشوده و وضعیت تعلیقِ گریبانگیر شکل گرفته است. این موضوع پیش از این به ابتکار شمیم مستقیمی در شمارۀ ۳۵ مجله در بخش حرفه: نویسنده طرح شده بود. نتیجه مجموعهای شد که به نظر میرسید جای آن را دارد تا در شمارهای مستقل از جهات مختلف به آن پرداخته شود.
آنچه در اینجا مورد توجه است اینکه این وسوسۀ رفتن ـ و از سوی دیگر بازگشتن ـ با خودش نوعی تعلیق میآورد، با تمام لوازم آن: تحملِ شرایط را ـ چه اینجا و چه در بیرون، در غربت ـ سبُکتر میکند. مانند علامتِ درِ خروج اضطراری در انتهای راهرو ست که به آدم نوید میدهد که اگر ناخوشی از حد گذشت میتوانی بیرون بزنی. و در عینحال، همین نیم نگاهِ مدام به علامتِ خروج نمیگذارد با محیط اطرافت درآمیخته شوی. موقعیت ویژهای ست که در بدترین حالت میتواند به نوعی بیحاصلی بدل شود؛ به نوعی مُعطلی و تعطیلی کِشدار.
میتوان دید که این تعلیق چگونه از جایی به تعلُقات ما گره خوردهاست و حاصل یک فرآیندِ ذهنیِ بی پایان و فرساینده در سبُک سنگین کردن چیزهاییست که میخواهیم و آنها که نمیخواهیم. سیاههای که مُدام و به سرعت با ما و با دگرگونیهای محیطمان در حال تغییر است و هر دَم به سوی یکی از کفهها سنگینی میکند. به این معنی، “رفتن” به معنای کَندن از داشتههای قبلی ست به نفعِ امکانِ کسب چیزی بهتر، و بریدن خودت به عنوان جزئی از داشتههای دیگران. رفتن به معنای دریغ کردن وجودِ خودت از دیگران؛ مثل یک جور قهر با بقیه. و دریغ کردن داشتههای قبلی از خودت؛ مثل یک جور قهر با خود.
پرسش از ماندن یا رفتن را میشود به صورت مواجهۀ رؤیا و واقعیت هم دید؛ مواجهۀ آنچه هست، با آنچه که باید. یک زورآزمایی نابرابر، که در آن صورتِ آرمانیِ آنچه باید، همواره دستِ بالا را دارد. هرچند گسترش ارتباطات ظاهراً میبایست به واقعیتر شدن این تصویرِ خیالی از آرمانشهرِ خارج کمک کرده باشد، اما میبینیم که همزمان آن را رؤیاییتر هم کردهاست. به این ترتیب رفتن را میشود به صورت بسطِ امید در بُعد مکانیِ آن دید؛ رؤیایی که قرار است نه در زمانی دیگر، بلکه در جایی دیگر مُحقق شود.
به عنوان یک استدلالِ قاطع با لحنِ پرسشگری که منتظر شنیدن پاسخی نیست برای رَد کردن هرچیزی که دور و برمان میبینیم از هم میپرسیم «کجای دنیای دیدهای که …؟» این حرف در دل خود اشارۀ دردناکی به نوعی بنبست است و از کامِ تلخی برمیآید که برایش هرچیز که در اینجا متولد شود مشکوک و بدخیم است. یعنی بر طبق قاعدهای نگفته، اما مورد توافق، هرچیز در اینجا را به پشتوانۀ ظهور پیش از ایناش در دنیای مُترقیِ بیرون میسنجیم. و این در هنر ابعاد جدیدی هم پیدا میکند، آنهم در روزگاری که از هنرمند توقع نوآوری مدام می رود. در نهایت بروز هر چیز در اینجا پشتش به جای دیگری گرم است. حتی در مکالمات ساده در عالم نقد هنر میبینیم که گوینده چطور آماده ست با هر چرخشی در معیارهای “جهانی” خود را بچرخاند. میگویند: «امروز در دنیا …» و این به خودی خود یک استدلال به حساب میآید. ” امروز” و “دنیا” باهم نشان میدهندکه چطور در ذهن گوینده چیزی گُنگ و بیشکل از جنس زمان و مکان در هم تنیده شده و جایی آرمانی بیرون از اینجا ساخته که ما در بهترین حالت قرار است در آینده به آن مُلحق شویم.
آیا استفادۀ دائمی از این عبارات در مقام استدلال به این معنی نیست که در باور عمومی ما در اینجا امکان تولدِ ” امر نو” مسدود است؟ افقی خالی که آدمها را فراری میدهد، و چشماندازی جمعی پیش رویمان نمیگشاید. بسیار میشنویم که این مهاجرت راه حلی فردی برای مشکلی جمعی است که تلاش برای حل آن بارها به شکست انجامیدهاست.
هدفِ این شماره پرداختن به موقعیتی است که در محیط اینجا در جریان است، و مطابق با آن بیشتر نویسندگان و هنرمندان این شماره ساکن اینجا هستند. میشد بیش از این به سراغ ایرانیانی که بیرون از ایراناند رفت ـ علیرغم دشواریهای این کار. تجربۀ این شماره نشان میدهد که کسانی که رفتهاند هرچند تمایل دارند رابطهشان را حفظ کنند، اما دشوارتر از زمان حضورشان، به شرکت در کارهای اینجایی تن میدهند. و اگر از رفتنشان مدتی طولانی گذشته باشد درباره حضور اجتماعی در اینجا بیش از حدِ معمول محتاط و محافظهکار میشوند.
حالا که همۀ مطالب کنارهم قرار گرفته، اندک تورقی کافیست تا بفهمیم آنچه در این مجموعه گردآمده، با وجود تفاوت نقطهنظرها، در مجموع چندان منعکس کنندۀ این میلِ روز افزون، این ولع به رفتن نیست. چرا؟ آیا ما به سراغ آدمهای دستچینی رفتهایم؟ فکر نمیکنم. با بدبینی میشود نتیجه گرفت که ما در لایههای مختلف، به اشکال مختلف و گاه ناسازگار با این موضوع درگیریم: در عمل میرویم و در نظر میمانیم ـ یا میخواهیم بمانیم. آیا این هم یکی دیگر از همان شکافهای دردناکیست که درون ما رخنه کرده و ما را از وسط دو شَقه میکند؟ از نگاهی دیگر اما میتوان دید که بیشترِ محتویات این شماره از طرف کسانی ست که خود قاعدتاً در معرض این پرسش بودهاند و جوابشان راـ حداقل فعلاً و عملاًـ در “ماندن” یافتهاند، و حالا از همین گفتگوی درونی نوشتهاند و پاسخهایی که به ماندن مُجابشان کرده است.
در این شماره از تعدادی از هنرمندان هم خواستیم که با مدیوم خودشان به این موضوع وارد شوند و اثری تولید کنند. نازگل انصارینیا، پژمان رحیمیزاده، فرشاد رستمی، بهمن کیارستمی، فرشید مثقالی و هومن مرتضوی کارهایی برای ارائه در این شماره ساختهاند. باقی تصاویر مربوط به آثاری است که پیش از این خلق شدهاند و مستقیم یا غیرمستقیم به این موضوع مربوط میشوند.
بهطور کلی چه در مقالات و آثار کسانی که رفتهاند و چه آنها که ماندهاند می توان رگهای از تلخی این تجربه را دید که زندگی همۀ ما در دهههای گذشته به نوعی از آن متأثر شدهاست. آماده کردن این شماره بیش از یکسال و نیم طول کشید و حالا به شماره نوروزی رسیدهاست، بیآنکه چندان متناسب با این موقعیت باشد.