بخشی از مقاله:
ــ استاد، رنگ ناب را از درون سنگ بیرون میکشد، استاد، بر خاک گداخته دست میساید، آن را میآزماید، استاد، هندسهاش را بر آن نقش میزند، بعد، لاجورد را در نقش مینشاند، لاجورد به همهمه میافتد، بعد، از صدا باز میایستد، تا پایابِ لاجوردِ ساکن ِ اندیشگون، تا تنفس نور از درون لاجورد…
نقاش، سنگ لاجورد را میشکافد، دانههایش را میساید، ورز میدهد، در روغن مینشاند، نقاش رنگ آغشته را بر پارچه مینشاند، رنگِ دور، و با این همه مسدود، رنگِ درون رنگ، بعد، باریکهی نوری که به آسمان میرود، خرده آسمانی که بر بوم مینشیند…
ــ بعد، چارگوش کشیدهی محراب، هندسهای که اضلاعش روح را سبک میکند. آنگاه استاد، زاویههای معلقاش را در هوایی شفاف نگاه میدارد، کلمات سحرگاهی دعا، و تمامی این همه، دور در آن جا…، و چیست آنچه دور است جز همهمهی گنگ نقشها که تا به آن نزدیک میشویم، سپید میشود، محو میشود، هندسهاش ناپیدا میشود؟
بعد، پردهی نقاشی، و من در برابرش، گویی به تصویر نگاه نمیکنم، انگار شانههایم را صاف میکنم، در میان دو خط موازی جای میگیرم.
ــ مرکزش از میان دو چشم عبور میکند محراب، به درون میآید، شاهینک میزانش رنگدانههای لاجورد را بر شانهها وزن میکند، تصویری از آنچه هیچ تصویری قادر به نمایش آن نیست.
پردهای که هیچ نقشی را برنمیتابد، لاجوردی که جز لاجوردْ رنگی دیگر را تاب نمیآورد، بر جای مانده، باثبات، مرتعش، باز ایستاده در فاصلهی میان دو سیمساز.
ــ سنگِ نرم بر خاک مینشیند. استاد با شاقولناپیدایش، برشرابههای لعاب، بر سیاهی مغْنْ، خطی نامرئی ترسیم میکند، و نگاهْ تا ابد از درون نقش و تکرار عبور میکند، نگاهْ تصویر را دوپاره میکند، ذهنْ آن را یکی میکند. تقسیم ناپذیر میکند.
نقاش، رنگ شفاف را درمییابد، نقاش وضوح را تاب میآورد، نقاش ابعادش را شناخته است، فاصلهاش را، فاصلهی رنگ را. رنگ از دو سو پیش میآید، در میانهی تصویر از حرکت بازمیایستد، در دویی می ماند، ذهن آن دو را به هم نزدیک میکند، نگاه آن را جدا میسازد.
ــ چیست لاجورد؟ همان که چشم را باز نگاه میدارد، همان که نوایش در نهفت بینایی طنین می اندازد.
چیست روغن؟ آنچه رنگ را در پارچه مینشاند، آنچه ذرات رنگ را تقسیم ناپذیر میکند.
چیست ابعاد؟ همان که تصویر را از چیزها جدا میسازد، تصویری که هیچ چیز نیست، و با این همه، همه چیز است.
نقش چیست؟ آنچه شادمانه میشکفد، در تسلسل و تکرار چرخ میزند، بی سخنْ معنا می بخشد.
لعاب چیست؟ آنچه منزه میسازد، رنگ و نقش را پاس میدارد، شفاف میسازد، جاودانه میکند.
محراب چیست؟ همان که آسمان را به زمین میآورَد، زمین را آسمانی میکند. جام واژگونِ نور است. جسمیست که بدل به ذره و نور میشود.
ــ لاجورد، خودْ معنای نقاشی میشود. لاجورد چون باد یکدستی به صورت میوزد. از پوست عبور میکند. پشت پلک را خنک میکند. هیئتی روحانی دارد. گاه میتابد. گاه میوزد. گاه فراموشی میآورد، فراموشی محض. لاجورد، فضای خالی را قابل ادراک میکند.
به موسیقی میماند محراب، میزانهایش خرد میشود، در هر خشت نغمهای بسته میشود، به خشت دیگر میچسبد، با گچ غیاب. محراب، همچون ناگاه پرتاب کردنِ شیئی میان حوض آب است، و تا ابد، بازتاب هزاران نقطهی رنگی.