معرفی مقاله:
در علوم اجتماعی زمانی که از عکاسی نامی به میان میآید، ذهن ما بیاختیار یا به سوی به نقد ادبی و نشانه شناختی در سنت رولان بارت (۱۳۸۷) یا اومبرتو اکو (۲۰۰۴, ۲۰۰۷) میرود و یا به سوی سنت جامعهشناسانهی پیر بوردیو (۱۳۸۶) و میتوان با مشروعیت این پرسش را مطرح کرد که آیا عکاسی گونهای نشانهشناختی و حادثهای است که میان عکاس و موضوع عکاسی به مثابهی دو نشانه و دو دال و مدلول قابل جایگزینی با یکدیگر میافتد و یا رفتاری اجتماعی که به صورتی خود آگاهانه یا ناخودآگاهانه، کنشگر اجتماعی را در محیطی از پیش معلوم تولید و بازتولید میکند و جایگاهش را به یادش میآورد. در هر دو حالت، یک امر ثابت و آن اینکه عکاسی چه از خلال نشانهشناسی و تفسیر نمادین و چه از طریق کنش اجتماعی به پیش رویم، روشی است که در زیر نام زیباسازیشده و تلطیفیافتهی «هنر»، گاه با خشونتی عریان به بازسازی جامعه و سازوکارهایش مشغول است و گاه به دستکاری همین جامعه برای رسیدن به اهداف قدرت حاکم.
اما در این نوشتار هدف ناصر فکوهی، نگاه به موضوع از رویکردی دیگر است که طبعاً معنای این «دیگر بودگی» تأثیر نپذیرفتن از نظریهها و نگاههای قدرتمند پیش گفته نیست. اما رویکردی که او تمایل به استفاده از آن برای استدلالهای خود دارد، رویکردی است نشأت گرفته از انسانشناسی و ملهم از روششناسی مردمنگارانه در این علم. در حقیقت شاید بتوان بر این مقاله نام «یک ضد روششناسی انسانشناختی» را گذاشت، زیرا او تلاش دارد به بهانهی روش و فن عکاسی، که از قدیمیترین دورهها و بدون شک از ابتدای شروع علمی انسانشناسی جایگاهی بلامنازع در ثبت و سپس تحلیل موضوع تحقیق در انسانشناسی داشته است، اندیشه را به سوی تعمیق در مفهوم «نگریستن» بکشاند.
.
بخشی از مقاله:
عینی بودن، لااقل از زمان «قواعد روش جامعه شناختی» دورکیم (۱۳۸۵) کلمهای «مقدس» در علوم اجتماعی به شمار میرود که از آن به سایر علوم انسانی و حتی به زبان متعارف نیز سرایت کرده است، زیرا از همه کس و در هر شرایطی خواسته میشود با مسائل به صورت «عینی» برخورد کند و از «داوری» مبتنی بر «احساسات» و به خصوص از «پیش داوری» مبتنی بر غرایز و «تصورات» و «توهمات» پرهیز کند. تا به اندازهای که مرز میان «هنر» و «علم»، کمابیش «روش»، تعیین شده است که باید هر گونه خصوصیت «دلبخواهانه» (arbitrary) را از آن سلب کرد (و فرض گرفته میشود که این کار شدنی است). بدون آنکه در اینجا خواسته باشیم وارد بحثی تخصصی در زمینه روش شناسی در علوم اجتماعی یعنی «بازتابندگی» (reflexivity) بشویم، و بدون آن که به خصوص اصول اساسی این روش را زیر سئوال ببریم. در اینجا مایلایم که چون در یک چارچوب و به اصلاح بوردیو در یک «میدان هنری» (یک مجلهی هنری) و قاعدتاً برای مخاطبانی عمدتاً «هنرمند» یا علاقهمند به هنر، این نوشته را تألیف میکنیم، به نوعی خود را به زیر سؤال ببریم و در نهایت از خود در پرسشی که پاسخ بدان تعمداً در تعلیق باقی خواهد ماند، بپرسیم آیا نمیتوان پذیرفت که شناخت هنری از شناخت علمی برتری دارد و از آن عمیقتر است؟ به راستی آیا نوشتههای پروست شناخت بیشتری از جامعه انتهای قرن نوزده به ما میدهند یا آثار دورکیم؟ برای درک قرن بیستم در میانه سالهای جنونآمیز آن آیا بهتر است به سراغ ریمون آرون و تالکوت پارسونز جامعهشناس رفت و یا به نزد ژان پل سارتر و آلبر کامو و امروز آیا نوشتههای فرانسیس فوکویاما و آنتونی گیدنز بهتر میتواننند آغاز قرن بیستویکم را به ما بشناساننند یا آثار پل آستر و مارگارت دوراس؟ البته این مقایسهها را میتوان به عرضه نقاشی، سینما، عکاسی، و یا فلسفه، تاریخ و جعرافیا نیز کشاند و همواره نیز با این پرسش به حق روبهرو شد که به چه اعتباری به خود اجازه میدهیم چنین دوگانهگراییهایی را مطرح کنیم؟