این سختترین مسئلهای است که در توضیح رابطه ام با چهارراه ولی عصر می توانم شرح بدهم. در مورد خانه اما چیزهایی میدانم. خانه الزاماً یک جای مسقف نیست. یعنی من فکر میکنم ابداً یک سقف نیست. اما باید تن پوش هراس ما باشد. خانه دیوار و گچ و آجر و سیمان نیست. یک جایی است که بتواند پناهت بدهد. جایی است برای به یاد آوردن. یعنی آن اندازه امنیت دارد که به یاد بیاوری و آزار نبینی و شرمنده نباشی و نهراسی از همه آنچیزهایی که به یاد میآوری. جایی که در بر می گیردت و به همان اندازه رهایت می کند. تو را پناه می دهد و در عین حال راه بر خیالت نمیبندد. خانه برای من یک چنین جایی است. برای همین فکر میکنم خیابان هم می تواند خانه باشد. و برای من این خانه، چهارراه ولی عصر است. توضیحش اما باز آن قدرها کار آسانی نیست.
پاییز هشتاد و یک است. من این پاییز بیشتر از همه پاییزهای عمرم سردم است. سردم است و فکر می کنم هیچ گاه گرم نخواهم شد. رها کردهام. کوبیده ام این همه راه از داراب بی هیاهو و آرام و سنگین و با وقار، آمدهام تهران. مأمن رؤیاهایم را رها کردهام و آمدهام شهر ضد رؤیا. پر از آدم و هیاهو، پر از شهریت افسار گسیخته. آمده ام تهرانی از دلایل انکار ناپذیر. شهر می خواهد رهایت کند، دست و پایت را از هر چه خوب و بد تعلقات است بگسلد و نمیدانی تا رهایت کند از همه اینها، تنها تو میمانی و خودت. اما به بازیاش تن میدهی. میپذیری این قمار را که بزرگترین قمار هر آدمی است. عاری شدن و رها شدن و وقتی با هم گره میخورند می توانند تا آستانه ویرانی ببرند آدم را و همانجا ساکن کنند. من مطمئن نیستم حتی اینروزها، که از آن آستانه گریختهام یا نه. اما آن سال یک مدتی بعد ایستادنم در آن آستانه غریب، از ترس و تردید و پا در هوایی می روم کلیسایی در کریم خان. فایده ندارد جز اینکه یک دختر ارمنی به اسم هانا عاشقم می شود و من عاشقش نمی شوم بس که کاتولیک تندرویی است و شورانه سری جوانیم را نمی خواهد. می خواهد من پیرتر باشم از آنچه هستم، یک چیزی شوم شبیه پدر توماس در همان کلیسا. رها می کنم باز و ویرانه می شود درونم و می وزد معنای بی پناهی در رگهایم. لامصب باد پاییزی همینطور است. کلاً پاییز اینطوری است. میخزد،فصلی است که می خزد در تن آدم، که جایش را پیدا می کند، که آرام می آید، موقر است، راه را بلد است و می آید، خانه میکند وسکنی می گزیند با خوشه های ابر و قله های درهمش. ویرانی هم همینطور است اگر ادا و اصول و اطوار و عشوه نباشد. در این سال هشتاد و یک تنها جایی که غروبهای پاییزی ویرانی، کمی آرام و قرار در جانم می ریزد، پارک دانشجو است. پارک دانشجو خود تهران است. همهی آنچیزهایی که تهران خود نمایانه به رخ یک شهرستانی کشیده است را می شود در آن به تماشا نشست.چیزهایی که نمیشود نوشت یا بیانشان کرد. باید رفت و دید. بی پناهم. بی پناه تر از همیشه …
پیشنهاد مطالعه: مقالهی «خانهای برای فراموشخانهها» به قلم امید بلاغتی