علیرضا احمدی ساعی در این مقاله با نگاهی به مجموعه عکس «تهران بیتاریخ» مهران مهاجر، به مفاهیمی چون عشق و ملال پرداخته است. او با یادآوری خاطرات و پرسهزنیها در خیابانهای انقلاب و ولیعصر، شباهت این عکسها به تجربهی خود را شرح میدهد.
بخشی از مقاله:
گفتم که آن موقعیت خیالی، ولیعصر را هم به سطحی همتراز خود فرا برد. چون ما در خیابان بودیم. در نسبتی خیالی، و هیچ جز این همراهی نبود. در عکاسی، ولیعصر ناواقعی از راه سست کردن ساختار صلب واقعیت بهدست میآید. خود عکاس هم میگوید شهرِ عکسش مومی شکل شده است. این به خوبی پیداست. وضوح مرزها چه سست است. رنگهایی نه چندان حقیقی به هم میدوند. حروف کش آمدهاند. در پادشاهی منطق این تصویر، درختانِ ولیعصر که در واقعیت هم به همین ریختاند، گویی نرم شدهاند. تنههاشان در حال وارفتن است. شاخههاشان از سختی و وضوح افتاده است.
آیا هر لحظه که نگاهم را به سوی این عکس میگردانم همین معانی را برایم دارد؟ همین حال؟ یا فقط در دقایقی خاص؟ به این فکر میکنم که چقدر از این سحرآمیزی/ رمزآلودگی کار عکاس است، چقدرش سحر خود عکاسی؟ به اینها فکر میکنم. چیزی که پیداست خیلی از عکسهای این مجموعه همین حالات و همین بالقوهگی را دارند. همین ولیعصرِ من بودن را.
در برابر این عکسها که به انتهایی میروند که فضا را در انتهایی به هم دوختهاند، عکاس که در آن عکس در گشودگی اغراق کرده، در جایی با همین دوربینش ولیعصر را مسدود میکند، کنج میسازد، خلوتی. یکیشان همین عکس دیوار آجری است که انعکاسش خودش را میبندد. فضای آجرآکندهاش هم شبیه به آن جایی است که او مرا در دل همان سفر خیالینِ در طولِ ولیعصر برد، به جایی رمزآلود و شخصی، پشت موزهسینما در یکی از کوچههای فرعی ولیعصر. که لختی بنشینیم و باز در رودهی خیابان روان شویم. عکسهای تهران بیتاریخ مثل این کنج هم خلوتند هم گویی کسی در آن گوشه در کمین باشد، پشت این ستون آبی رنگ. چه میلی مهاجر را/من را وا میدارد که فضایی این چنین فراخ و همگانی را کنج عزلتی سازد/سازم؟
وقتی دانشگاه جایمان نمیداد در خیابانِ انقلاب روان میشدم. روان که نه. میل به وقفه بود تا جنبیدن. درست مثل همین عکسهای تهران بیتاریخ. مثلاً عکسهای از انقلاب که دوربین مینشیند و گذر را تماشا میکند؛ چه عکاس کم چرخیده در شهر.