
بخشی از متن:
تألیف گرافیكی شاید ایدهای باشد كه زمانش فرا رسیده است، اما فارغ از تناقضهای خود نیست. «تألیف» در حلقهی دستاندركاران طراحی گرافیك و بهویژه آنهایی كه در حاشیهی این حرفهاند، به یك اصطلاح رایج تبدیل شده است: آكادمیهای طراحی و حوزهی مشكوكِ میانِ طراحی و هنر. این واژه، به همراه معانی ضمنی فریبندهی خاستگاه و عوامل، طنین مهمی دارد. اما این پرسش كه طراحان چگونه مؤلف میشوند، پرسشی دشوار است، و اینكه دقیقاً چه كسی صلاحیت آن را دارد و طراحی تألیفی به چهچیز شبیه است، بستگی به این دارد كه شما اصطلاح را چهطور تعریف كنید و ورود به این جرگه را چگونه تعیین كنید.
در حرفهای كه طبق سنت بیشتر وابسته به ارتباطات است تا منشأ پیامها، تألیف ممكن است رویكردهای جدیدی را به موضوع فرایند طراحی عرضهکند. اما نظریههای تألیف، علاوه بر این، به عنوان راهكارهایی توجیهگر به كار گرفته میشوند. آمالهای تألیفگرایانه ممكن است سر از جایی درآورند كه تصورات مشخص محافظهكارانهی تولید طراحی و ذهنیگرایی را تقویت كنند، این ایدهها كه با تلاشهای نقادانهی اخیر برای برانداختنِ درك طراحی به عنوانِ مهارتی فردی در تضادند. معانی ضمنی این بازتعریف سزاوار بررسی موشكافانهاند. معنای واقعی اینكه از یك طراح گرافیك بخواهیم یك مؤلف باشد، چیست؟
معنای واژهی «مؤلف» در گذر تاریخ بهطورچشمگیری تغییر كرده است و در چهل سال اخیر موضوعِ تحقیقی عمیق بوده است. تعاریف نخستین فینفسه به نوشتن مربوط نبودند، اما بیشتر بر «شخصی كه چیزی را بیافریند یا بدان هستی بخشد» دلالت میكرد. دیگر كاربردها دارای معانی ضمنی سلطهگرانه ــ حتی مردسالارانه ــ هستند: «پدرِ همهی هستی»، «هر مخترع، سازنده یا بنیانگذار»، «شخصی كه بیافریند» و «یك مدیر، فرمانده یا حاكم». در همین اواخر، مقالهی تأثیرگذار ویمسات و بِردسلِی با عنوان سفسطهی معنا (۱۹۴۶)، با این ادعا كه خواننده هیچگاه بهواقع نویسنده را از طریق نوشتههایش نخواهد «شناخت»، یكی از اولین مقالههایی بود كه حصاری میان مؤلف و متن كشید. اصطلاح «مرگِ مؤلف»، كه به موجزترین شكل در مقالهی سال ۱۹۶۸ رولان بارت به همین نام ارائه شد، پیوند نزدیكی با پیدایش نظریهی انتقادی دارد، بهویژه نظریهای كه بر واكنش و برداشت خواننده استوار است تا هدفمندی متن. میشل فوكو در سال ۱۹۶۹، در پاسخ به بارت، این پرسش لفاظانه كه: «مؤلف چیست؟» را طرح كرد. در مقالهای تأثیرگذار با همین عنوان، ویژهگیهای اساسی و وظیفهی مؤلف و مسائل مربوط به ایدههای متداولِ تألیف و منشأ را تعریف میكند.
فوكو نشان داد كه ارتباط میان مؤلف و متن در گذر قرنها تغییر یافته است. متون مذهبی اولیه مؤلف ندارند، خاستگاهشان در تاریخ گم است. درواقع خاستگاهِ كهن و ناشناختهی این قبیل متون به عنوان نوعی تأییدیه به كار میآید. از دیگر سو، متون علمی، حداقل تا پس از رنسانس، نام مؤلف را به عنوان اعتبار لازم داشت. بااینهمه فوكو تأكید میكند در قرن هجدهم اوضاع برعكس شده بود: ادبیات تألیفی بود و از این رو به ثمرهی عینیتِ بینامونشان تبدیل شده بود. زمانی كه سرزنش مؤلفان به خاطر نوشتههاشان آغاز شد ــ یعنی زمانی كه یك متن میتوانست خاطی باشد ــ پیوند میان مؤلف و متن بهطورجدی بنیاد نهاده شد. نوشته به نوعی دارایی شخصی در مالكیتِ مؤلف تبدیل شد و نظریهای انتقادی شكل گرفت كه این رابطه را تقویت میكرد و سرنخهای متن را در زندگی و نیتِ مؤلف آن جستوجو میكرد. از سوی دیگر پس از پیدایش روش علمی، متونِ علمی و برهانهای ریاضی دیگر به عنوان متون تألیفی نبودند، بلكه به عنوان حقایق كشفشده در نظر گرفته میشدند. دانشمند از یك پدیدهی جاری پرده برداشت، واقعیتی كه هر كس در شرایط مشابه با آن روبهرو میشد، آشكارش میساخت. بنابراین دانشمند و ریاضیدان میتوانند از نخستین كسانی باشند كه یك الگو را كشف میكنند و نام خود را بر آن مینهند، اما هیچگاه نمیتوانند ادعای تألیف آن را داشته باشند.