بخشی از مقاله:
به عکس در شب که فکر میکنم نمیتوانم به سراغ آن عکس آنری کارتیه برسون از دو زوج تنیده در میان پارچههای جوروواجور، در تاریکروشن، محو و کشآمده، در حال معاشقه، در مکزیک، نروم. از بیرون به این لحظهی مدام که نگاه میکنم میبینم تا امروز این «آن» هشتادوسه سال و احتمالاً تا صدها سال دیگر جاری میشود. یا عکس جیمز ناکتوی را که میبینم با خودم میگویم این مجرمان احتمالی بالاخره آزاد شدند یا نه. دستهای این سه نفر نگرانم میکنند، اما انعکاس چهرهها که چهار نفرند از نگرانی و تشویش نشانی ندارند؛ همین لحظه خلاص میشوند یا تازه اولِ کار بازرسی بدنی هستند. مدام به پیشوپس تصویر فکر میکنم؛ یک بار آنها را آشفته میبینم و یک بار آرام و خونسرد. و چه هوشمندانه عکاس با مجرمان همراه شده و سرش را به سمت کاپوت خودرو خم کرده است. دستهای عکاس بهجای آنکه از پایین به داخل کادر بیایند دوربین را گرفتهاند. با بُرش و حذف چهرهها، حذف فضای شهری و حذف اطلاعات دورتادور، پیشینه و پسینهی تصویر منبسط میشود؛ و مگر میشود در شب ماند و به خلوت شهر پاریسِ براسای نرفت و عشاق را ندید و شلوغی شهر را در کافهها و بارها و سالنهای رقص و روسپیخانهها دنبال نکرد؛ او این زندگی شبانه را هم پاییده و هم زیسته است. و به ذهنم میآید چطور عکسهای انتظارِ زنان روسپیِ لئونارد فرید یا قماربازان پاتریک زاکمن شب نادیدهی ما را باز میکنند؛ یا کلوبها و جشنهای شبانهی الیت ارویت و گی لو کِرِک؛ یا عکسهای شب سال نوی ۱۹۵۲ سال لِیتر یا مجموعهی درخشان هالوویناش در همان سال. و چهکسی بهتر از ویجی چهرهی عریان شهر را به ما نشان داده است، او که بهقول خودش قتل کسبوکارش است.
با عکسهای او نمیتوان پارس سگها و بوی خون را نشنید. عکسهای ویجی خواب شبانه را بر هم میریزند. نور فلاش دوربینش بیدارمان میکند که همچون رهگذران بیشرم بایستیم و مرگ دیگران را نظاره کنیم. و با چه شرمی هر بار به آن عکس داخل خودرو نگاه میکنم و از خودم میپرسم بالاخره آن جوان پک آخر را به سیگار میزند یا نه، و مدام لحظهی بعد از این عکس را میسازم، یک بار با دود سیگار بر چهرهاش و آینهی سمت راست که کدر شده است و دیگر از آن چشمها که بیرون خودرو در تاریکی به ما زل زدهاند خبری نیست، یک بار هم میبینم او که مصدوم است یا مرده است جان پکزدن ندارد و عکس را تمام میکند. اما همین نور فلاش در خودنگارهی نن گلدین برهنگی خود عکاس میشود؛ هم دیگری بر چهرهاش کوفته است هم خودش با نور فلاش دوربین شلاقوار بر چهرهاش زده است. او فضای بهغایت خصوصی آدمها را با نور و رنگ معنا میدهد و روح و روانمان را سرریز میکند؛ و گهگاه با نور فلاش سایهای میسازد هولناک که عکس را از ترس و اضطراب مشحون کند. ازدستدادن عزیزان و تجربهی مدام مرگ به نور و رنگ معنایی دیگر داده است یا نور و رنگ معنای مرگ را دیگر کردهاند. ما با عکاس مرگ نزدیکان را میبینیم و در انتظار ازدسترفتن به انتظار مینشینیم. تصاویر گلدین احتضاری هستند که به سر نمیرسند.