معرفی مقاله:
نگاهی به نمایشگاه «سیرهی مرگ» باربد گلشیری، به قلم مهران مهاجر / خرداد ۱۳۹۲ در ایران و شهریور ۱۳۹۲ در گالری تامس اربن نیویورک
مرگ از بن در برابر بازنمایی مقاومت میكند. مرگ تجربهای است درونی و قسمتناشدنی. مرگ خلئی است درونِ نشانه. آیا گورنگاری كلنجار رفتن با این هر سه است؟
باربد گلشیری به گفتهی خودش چند سالی است كه یكسره سنگ گور میسازد و این كاری است كه انگار ادامه خواهد داد.گورهای دستساختهی هنرمند برخیشان بر خاك آرمیدهاند و برخیشان هم بر كف گالری. آنهایی كه راه به گالری بردهاند ده اثرند كه او نخست آنها را در آتلیهی خودش (خرداد ۱۳۹۲) و آنگاه در گالری تامس اربن نیویورك (پاییز ۱۳۹۲) عرضه كرد. چه رانهای او را به سوی گورنگاری رانده است؟روشن است كه او نیز مانند برخی آدمهای دیگر در آگاهی خود با مرگ روبهرو میشود. اما از این سویهی بیزمان و تَراشخصی مرگآگاهی كه بگذریم، هنرمند كوشیده است مرگ را به میانهی زندگی بكشاند. چرا؟ عرفاً و در این سدههای اخیر و در بیشتر فرهنگها، گورستانها را در بیرون و حاشیهی شهر ساختهاند. شاید این گونه و در امر واقع مردمان مرگ را از خود دور میكنند و به حاشیه میرانند.
گلشیری این امر بیرونی و حاشیهای را درونی و مركزی كرده است. چرا؟ آیا این نیست كه در این سالها ما، هم در اینجا و هم در جهان، بیش از همیشه و از چندین سوی با مرگ دمخور بودهایم؟ یا دمخورمان كردهاند؟ این تجربهی محاط بودن هم تجربهی ما است و هم شاید تجربهی خاص هنرمند كه در نوجوانی با تهدید مرگ در خانوادهی خود، و در خانهی خود مواجه بوده است. از سوی دیگر كم نبودهاند هنرمندانی كه به مرگ پرداختهاند، و این پرداختن شاید در هنر معاصر بیشتر به دیده بیاید یا بهتر است بگویم به واسطهی نزدیكی تاریخی تجربهی مرگ ملموستر باشد. مرگ در این نیم سده برهنه به میانهی میدان آمده است.
همین مرگ است كه در آثار برخی هنرمندان از جمله یوزف بویس، فرانسیس بیكن، نن گلدین، رابرت میپلتورپ و رالف یوجین میتیارد درونمایهای محوری بوده و برخی هنرمندان مانند مایا لین و انا مندیتا و رابرت موریس گاه و بیگاه، و اخیراً سیا ارمجانی سرراست، در كار گورنگاری بودهاند. گلشیری هنرمندی زبانآگاه است و این زبانآگاهی هم معطوف به زبان طبیعی است و هم معطوف به زبان هنر. پس تصادفی نیست كه ردّ برخی از این هنرمندان را بتوان در كارهای اخیر گلشیری دید. در بازآمدن، اثر بیش از آنكه «ازپیش» هولباین بیاید (آنگونه كه خود هنرمند در عنوان اثر میگوید) «از پی» میپلتورپ رفته است، و در سنگ گور ون ایك انگار اثر، رابرت موریس را «در پی» خود برده است.
***
مكان گلشیری میكوشد تا شكل را در چارچوبی بسته ــ یعنی گور ــ فروبپاشاند. بیهوده نیست كه در مكانِ «نام» و در ساحتِ نامناپذیری مرگ، زبان و نمودگارِ اصلی آن یعنی خط، ابزارِ اصلی این فروپاشاندناند. و حتی این خط نیز از خطِ خواندنی به خط بساویدنی (خط بریل) دگرمیگردد. دیدن، خواندن، بساویدن در «مرگ» خاموش میشوند. این كار وی شاید در ادامهی پروژهای باشد كه خودش به تأسی از كار مهلویچ اپلاستیسیزم مینامد. او در این راه به گفتهی خودش با نابینایان همراه میشود و برای آنها كار میكند و دیدن را از تجربهی دیداری حذف میكند. اما تجربهی مرگ چیزی نیست كه تنها به ستردن امر دیداری ختم شود. مرگ میخواهد امر خواندنی و امر بساویدنی را نیز بسترد، همان گونه كه در سنگ بینام و نشان، دودهها از پی گذر زمان دود خواهند شد و نیست.
***
به دیدهی من كارهای گلشیری مكانِ آستانهی كِیفاند. غریب آنكه این كیف در گور رخ میدهد. گورهای گلشیری به عمق نمیروند، در كف زمین میمانند. و شاید در همین كف این كیف فزون میشود.