
بخشی از متن:
فیلم سولاریس تارکوفسکی داستانی عاشقانه است که براساس نوولی با تم علمی/تخیلی از نویسندۀ لهستانی، استایسلاو لم در ۱۹۷۲ در روسیه ساخته شده. سولاریس سیارهایست که در آن ذهنیات انسانها تجسم مادی پیدا میکند. پس از رسیدن اخباری مبنی بر وقایع اعجابانگیز در سولاریس و بیخبری از فضانوردانی که در نزدیکی سولاریس مستقر شدهاند، “کریس” روانکاو برای بررسی موضوع به سولاریس فرستاده میشود.
کریس با ساکنین سفینه شروع به صحبت میکند و به تدریج درمییابد که وقایعی غیرقابلفهم در سفینه روی میدهد. موضوع، حضور انسانهای غریبهایست که قاعدتاً نباید در آنجا حضور داشته باشند. مهمان ناخوانده برای «کریس» همسر سابق او «هاری» است که خیلی وقت پیش خودکشی کرده است. «هاری» با همان لباس و ظاهری ظهور میکند که «کریس» او را برای آخرین بار دیده، زمانی که او خودکشی کرده و زخم سوزنی که با آن تزریق را انجام داده روی دستش دیده میشود. «کریس» حضور او را باور و تحمل نمیکند و سعی میکند او را با موشکی که برای مواقع اظطراری در سفینه هست به فضای بیانتها بفرستد و از شرش خلاص شود، او این کار را میکند، اما «هاری» بار دیگر با همان لباس و وضعیت ظاهر میشود. این بار «کریس» تصمیم میگیرد که حضور زن را بپذیرد و شروع به ایجاد ارتباط با او میکند؛ زنی که جسم او دقیقاً شبیه به زن خود اوست اما هیچ خاطرهای ندارد – به جز عشق به کریس.
این که چرا تارکوفسکی در این فیلم این همه به نقاشی پرداخته را نمیدانم؛ اما بازآفرینی و بازسازی خاطره برای همسرش از طریق نقاشی از این بابت جالب است که خود نقاشی نیز بازآفرینی واقعیت است. حداقل در نقاشیهایی که او به آنها رجوع میکند. و جالب این است که او این بازآفرینی را به عنوان مکملی برای واقعیت مستند ارائه شده از طریق فیلم به بیننده عرضه میکند؛ و برای کمک به ساختن انسانی که بیحافظه و ناکامل است.
در صحنهای که او میخواهد زمین را برای زن – کودکاش، «هاری» زنده کند و شرح دهد، ویدئویی به او نشان میدهد که در آن کودکی، نوجوانی و بلوغ او هست، همراه با تصاویری از پدر و مادرش، تصویری که از مادر او در حالی که سگی در بغل دارد به روشنی یاد آور دختر با قاقم، از لئوناردو داوینچی است، و خود چهره مادر و آرایش موها شباهت غربی با پرترهی لئوناردو دارد، تصاویری از برف و آتش و تصویری از مادرش که در پسزمینه آن تابلوی شکارچیان پیتر بروگل نشان داده میشود. این تابلو در فیلم نقشی اساسی بازی میکند و باز در یک پلان کامل، دوربین برای مدتی طولانی روی جزئیات آن میگردد، روی درختهای خالی از برگ زمستانی، کلاغهای نشسته و در حال پرواز، شکارچیها، آتش و برف بازی روی رودخانه یخ زده. این تصویری است که او از زمین به «هاری» نشان میدهد و بهاینترتیب بیننده نیز به کشف دوباره زمین میرود.
در نمایی دیگر او که از تب بیمار شده، تصویری از مادرش را میبیند که در پسزمینه آن نقاشی شکارچیان بروگل قرار دارد.
یکی از زیباترین و گویاترین ارتباطهای میان نقاشی و فیلم در نمای کتابخانه ایجاد میشود؛ که در آن او همراه با همسرش و دو دانشمند دیگر نشستهاند و درباره کاری که کریس میکند حرف میزنند. دو دانشمند رفتار او را به خاطر محبتش به «هاری» به تمسخر میگیرند، «هاری» با زبانی که به سختی ادا میشود، میگوید، میدانم که انسان نیستم اما سعی میکنم که انسان شوم، اما مطمئنم که شما انسان نیستید. در این بین افراد حاضر در سفینه باید دو دقیقه بیوزنی را تحمل کنند. وقتی بیوزنی شروع میشود، همه چیز به هوا میرود، از جمله «کریس» و «هاری» همسرش که دست همدیگر را گرفتهاند، و این نما دقیقاً کپی نقاشی مارک شاگال را از زنها و مردهایی است که در هوا رقصانند، حتی با برخی جزئیات مثل شمعهای روشن که در یکی از تابلوی شاگال دیده میشود.
و نمای آخر فیلم نمای بازگشت «کریس» به خانه است؛ خانهای که روی سطح سیاره سولاریس در جزیرهای کوچک ساخته میشود. نمایی که پژواک تابلوی «بازگشت پسر مسرف» از رامبراند در آن دیده میشود. …