اثری از واحد خاکدان

سوت‌زدن زیر دوش صبح / گفت‌وگو با واحد خاکدان

بخشی از متن:

ایمان افسریان: از اشیایی که در تابلوها دیده می‌شوند شروع کنیم؛ در بعضی موارد به خصوص کارهای اوایل انقلاب یک جور ارتباط نمادین بین این اشیاء و حوادث آن دوران دیده می شود؛ مثلاً یک لباس خون‌آلود و … دلم می خواست بدانم آیا هر شیئی که می کشید برای خودتان معنای ویژه سمبلیکی دارد؟

واحد خاکدان‌: در بعضی موارد بله، در خیلی موارد هم نه. در مجموع در هر دوره کاری‌ام یک تم بخصوص وجود دارد. مثلاً من زندگی مهاجران و خانه‌های رهاشده را خیلی دوست دارم‌. خب آدم مجبور است سراغ اشیایی برود که با آنها ارتباط شخصی هم دارد، مثلاً چمدان که در زندگی خانواده من نقش اساسی بازی کرده است؛ پدربزرگ و مادربزرگ من مهاجرت کرده‌اند، خود من هم به نحوی مهاجرم. چیزی که در آلمان روی من خیلی تأثیر گذاشت منظره بازداشتگاه‌های کلیمی‌ها بود. جنس‌هاشان را می‌گرفتند و می‌ریختند یک گوشه‌، خیلی تر و تمیز؛ یک کوه عینک، یک کوه دندان مصنوعی، و یک کوه چمدان. فکر می‌کنم هر آدمی با المان‌هایی مثل چمدان‌، تخت‌خواب و‌… ارتباطی از این دست دارد؛ ما روی تخت خواب به دنیا می‌آییم، مریض می‌شویم، می‌خوابیم، زندگی می‌کنیم و دست آخر هم هر آدمی روی تختخوابی می‌میرد.

افسریان: در یکی از کارها در میان توده‌ای از اشیاء یک سیب و یک گوجه فرنگی دیده می‌شود. سیب میوه‌ای با پیشینه‌ی ادبی مفصل است ولی گوجه‌فرنگی …

خاکدان‌: سیب میوه‌ای بهشتی است و در تاریخ هنر هم داستانی مذهبی پشت آن وجود داشته‌؛ میوه ای که حوا به آدم داد و گناه مرتکب شدند و‌… این هست، منتهی در دوره‌های مختلف سیب نقش‌های مختلفی بازی کرده است، مثلاً ماگریت هم زیاد سیب می‌کشد. در تابلویی که شما اشاره می‌کنید من هدف‌ام این بوده که این نوع برداشت‌ها را کنار بزنم، خود کنتراست فضای مرده تابلو با آن سیب زنده برای من جالب بوده است‌. یا در تابلویی که چرخ خیاطی و برگ سبزی کنار هم دیده می‌شوند هم همین‌طور. البته این چیز تازه‌ای نیست و اصلاً تبدیل به یکی از قواعد بازی شده است، شما در کار هنری به کنتراست احتیاج دارید وگرنه اتفاقی نمی‌افتد، کما اینکه در زندگی هم همین طور است.

ولی اینکه من در کارم اینها را تکرار می‌کنم، فکر می‌کنم مربوط باشد به اینکه من به درست یا غلط تحت‌تأثیر ابعاد ادبی هنرهای تجسمی بوده‌ام. یعنی همیشه ادبیات به نحوی در کار من نقش داشته است. من زمانی طرفدار پر و پا قرص گابریل گارسیا مارکز بودم. «صد سال تنهایی»‌اش را خیلی دوست داشتم و بارها و بارها خوانده‌ام و نوعی پارالل بين «ماکوندو» – دهکده‌ای که در این داستان هست‌. و دهات خودمان می‌بینم‌. نحوه توصیفی که او از در و دیوارها و … این ده می‌کند ، من را خیلی تحت تأثیر قرار داد و جرقه‌ای برایم بود. از طرفی هم من معتقدم به اینکه نقاشی و ادبیات دو جفت کفش مختلف اند. به نظرم اگر کسی بخواهد در ارتباط با تاریخ هنرهای تجسمی کاری بکند باید از ادبیات فاصله بگیرد، چون در آنجا مسائل فنی دیگری مطرح است که ارتباطی با ادیب شدن و … ندارد. بهتر است که آدم این دو را جدا از هم مطالعه کند و لذت ببرد.

افسریان: در کارهای قدیمی تر شما، به نظر می رسد که همه چیز ایستا است و سر جای خودش نشسته و خلاصه نیروی جاذبه کاملا برقرار است. ولی در کارهای آخر انگار با نوعی کنتراست دیگر هم روبروایم بین اشیاء ایستا و اشیاء در حال پرواز؛ شیء مرکزی ثابت هنوز هم دیده می شود، ولی بقیه اشیاء به حرکت در آمده اند.

خاکدان : در واقع اینها پرواز نمی کنند، سقوط می کنند. هر چند از این سوژۀ سقوط آدم ها، در کارهای قدیمی تر هم استفاده کرده ام. در مورد تابلویی که شما به آن اشاره می کنید ، نمی دانم چه اتفاقی افتاد که به این صورت در آمد، اسمش را گذاشته ام «چرخ و فلک». فکر می کنم ریشه اش هم، در علاقه من به نقاشی باروک باشد. در نقاشی های باروک و رنسانس به نظر من موضوعات مذهبی بهانه ای بوده است برای به پرواز در آوردن آدم ها در سقف کلیساها – و این نقاشی را خیلی جذاب می کرده و امکانی بوده برای نمایش بدن انسان از پرسپکتیوهای مختلف. …

سبد خرید ۰ محصول