ستوان یک مرغ ریقو و یک خروس ریقوتر برایمان آورد. در گونی را باز کرد و انگار که بخواهد سفره بتکاند؛ عین تاپاله پرتشان کرد بیرون. سر و صدایی کردند و هر کدامشان دویدند یک طرف. سیا از زور خوشحالی فقط نگاه میکرد و میخندید. قاهقاه میخندید و به من اشاره میکرد که ببینم.
داد زد: میبینی؟
از خنده سیا منم خندهام گرفته بود.
باز داد زد: میبینی؟
گفتم: آره بابا، کور که نیستم.
داد زد: کارمون درومد.
مرغه رفت سمت تانکر آب، خروسه دوید سمت سنگر، تو نرفت، سر و گوشی آب داد و برگشت. ستوان یک گونی دیگر هم رو کرد، دست انداخت و از پشت ماشین کشیداش بالا. از همان بالای تپه فهمیدم یخ است، هم سنگین بود و هم چکه میکرد. مثل همیشه، پاکت پروپیمانی هم داد دست سیا. هیچوقت دست خالی پیدایش نمیشد، هر بار میآمد چیزی با خودش میآورد.
سیا پاکت را گذاشت دم در سنگر. یخدان را برداشت و برگشت و گونی را از ستوان گرفت. رفت سمت تانکر. مرغه تمرگیده بود زیر سایهاش. سیا که نزدیک شد دوید سمت خروسه. ستوان پاکت را برداشت و آمد بالای تپه.
دست داد و گفت: مرغش تخمیه.
گفتم: خروسش چی؟
خندید وگفت: به هیکلش نیگا نکن، کاریه.
پاکت را گذاشت وسط و نشست.
: قول میدم روزی دوتا تخم بده.
در پاکت را باز کرد و گرفت طرفم. تخمه ژاپنی بود. یک مشت برداشتم و گفتم: خب شد، فردا آبپزش میکنیم.
گفت: نیمروش کنین.
گفتم: فکر کنم روغن نداریم.
گفت: یادم باشه بیارم براتون.
سیا نشسته بود پای تانکر و با سرنیزه یخ تکه میکرد. خروسه سینه سپر کرده بود و مثل بچه پرروها آن وسط قدم میزد. سیا یخها را دانهدانه گرفت زیر آب و ریخت توی یخدان. یخدان را برداشت و گذاشت توی سایه. یک پارچ آب یخ هم درست کرد و آمد بالا.
: چایی دادی به ستوان؟
ستوان گفت: انگار چاییتون پایینه.
پارچ را از دستش گرفتم و گذاشتم جایی که پا نخورد.
سیا گفت: با این دوتا دنیایی ساختی برامون.
ستوان گفت: یه لونهای باید براشون عَلَم کنی.
سیا گفت: ردیفش میکنم.
گفتم: با دو تا جعبه درست میشه.
مرغه باز رفته بود زیر تانکر لم بدهد. خروسه هنوز با همان دبدبه و کبکبه داشت دور و بر را وارسی میکرد.
سیا گفت: همون زیر تانکر.
گفتم: عالیه.
سیا یک مشت تخمه برداشت و شروع کرد به شکستن. بیسیم را خفه کرده بودیم و فقط صدای شکستن تخمه میآمد. خروسه همانطور که قدم میزد گاهی از گوشه چشم نگاهی هم به ما داشت. حرکتهایش سریع بود و محکم. شش چشمی داشتیم دنبالش میکردیم. فقط صدای تخمه شکستن میآمد که هیچ ربطی به حرکتهای خروسه نداشت.
سیا گفت: کارمون درومد.
: ستوان میگه مرغش تخمیه.
ستوان گفت: روزی دوتا.
سیا گفت: بهبه، عالی شد.
گفتم: سیا گفته بود؟
سیا بهجای ستوان جواب داد: نه بابا، ستوان خودش کار درسته.
کف دست عرق کردهاش را با پیژامه خوب تمیز کرد و بلند شد: برم چایی بذارم.
سرازیر شد رو به پایین. وسط راه برگشت و رو به من گفت: حالا ببین اینها چطور میرن تو مخ آدم.
پیچید توی سنگر. باز صدای تخمهها بلند شد. نه ستوان حرف میزد و نه من. چشممان به خروسه بود. سیا آمد بیرون و رفت به طرف توالت. بین راه کمی هم دوید دنبال خروسه و بازی درآورد. گونی توالت را کنارزد و همانطور ایستاده شروع کرد به شاشیدن. پشتش به ما بود. سرش را میدیدیم. کارش که تمام شد برگشت و رفت به سمت سنگر. دم در سنگر که رسید داد زد: ستوان بیا پایین که آب جوش اومد.
ستوان بلند شد وگفت: تو نمیای؟
: نیم ساعتی از پستم مونده.
پاکت سیگارش را در آورد و دوتا روشن کرد و یکی را داد به من. سیگار تازهای بود. نرم بود، هنوز خشک نشده بود.
گفت: یادم باشه سیگاراتونو بدم.
گفتم: یادت میندازم.
یک مشتِ اساسی تخمه برداشتم و پاکت را دادم دستش که ببرد پایین. اول رفت بهطرف ماشین، سه چهار تایی پاکت سیگار آورد و داد دست سیا بعد هم رفت توی سنگر، پتویی که به جای در گذاشته بودیم افتاد. سیا همانطور که پتو را دوباره کنار میزد سرش را آورد بیرون و داد زد: دَم که شد برات میآرم.