دیگر فرق نمیکند تنهایی گز کردن از کدام کوچه پس کوچه و کدام خیابان این شهرآغاز شود، تمام خیابانهای این شهر را به تو ختم می کنم. اصلاً تمام این جمعیت چند میلیون نفری صبح تا شب خیابانهای تهران را بالا و پایین میروند تا آخرش برسند به تو. جا خوش کردهای در دل این شهر. صبور، سنگین و قدیمی. از این شهر نگیرند تو را هیچ وقت، که بیتو شهر به خاموشی میزند. به فراموشی. بیا روبه روی هم بنشینیم. من شبیه همین که هستم. تو شبیه همین که هستی. من می گویم. تو گوش کن.
من آدم سکوتام. آدم نگاه کردن. آدم به خاطر سپردن. چند وقت است حرفهایم را نه به آدمهای این شهر که به دیوارهایش، میدانهایش و چهارراههایش میگویم. این شهر جان میدهد برای آنکه کنارش بنشینی و برایش حرف بزنی.
من از تو شروع میکنم، چون تو برای من با تمام گوشه و کنار این شهر فرق داری. همیشه فکر میکنم تو را بیشتر از هر جای دیگری در این شهر دوست داشتهام. شبیه شاعر میانسالی هستی با هایکوهای عاشقانه.
بیا کنار من بنشین بر صندلی کافهای حول و حوش خودت. بر سکوی خاکستری از تئاتر شهر. بیا کنار من بایست پشت چراغ قرمز نمیدانم چند زمانهات، بیا کنار من راه برو در کوچههایی که میرسند به جمهوری، کوچههایی که خلوتاند و خاکستری. کوچههایی که جان میدهند برای پچپچهای دو نفره. من دهانم را کنار گوشات میگذارم و مدام برایت حرف میزنم. حرفهای ساده.
تو برای ما خیلی وقت است از هیئت مکان خارج شدهای، یکی از آدمیان این شهر شدهای، از آن آدمهای خوبش، بس که مهربانی، بس که جان داری. همیشه با ما بوده ای و حواست به تک تکمان بوده است.
وقتهای عاشقی، برای قرارهای گاه به گاهی تو را انتخاب میکنیم. دو نفری که از دو سمت شهر برای چند لحظه کنار هم بودن به تو میرسند. میدانیم در ازدحام پشت چراغ قرمزت، در آن چند دقیقه نفسگیر که آدم گاهی آرزو میکند کاش تا آخر دنیا ادامه پیدا کند، کسی حواسش به دستهای در هم گره خورده ما نیست. میدانیم روی آن سکوهای خاکستریات که بنشینیم شهر مهربانتر میشود و حرفها آشناتر. تمام دوران خاموش دوستداشتن تو ایستادهای و نگاه میکنی که زنی چگونه تند تند پلههای مترو را بالا میآید و لحظهای پیش از خروج مترو خودش را در آینه نگاه میکند و لبخند میزند و مردی چه طور از ولیعصر به سوی تو روان است و هر چند دقیقه یکبار ساعتش را نگاه میکند. تو جا خوش کردهای میان تمام قرارهای رنگی این شهر. در لبخند دلفریب زنی، در چشمهای مضطرب مردی، در دستهایی که گره شدهاند در هم.
وقتهای بیحوصلگی، وقتهایی که تنهایی از رگگردن هم به ما نزدیکتر میشود، پناه میآوریم به کافههایت، به آن آبمیوهفروشی قدیمی که چند وقتی است خرابش کردهاند و غیابش حالا زخمی شده است بر وجودت. ما چند نفری بعد از کلاسهای خستهکننده دانشکده خیابانها را به سمت تو پایین میآمدیم تا گوشهی دنج یکی از کافههایت بنشینیم، حرف بزنیم، سفارش دهیم، بخندیم و سکوت کنیم. تهران بدون کافههای تو چقدر میتوانست شهر افسردهای باشد. کافههایت، شلوغیشان، طعم دلپذیر قهوههایشان جا خوش کردهست گوشهی ذهن ما. هیس! گوش کن همین الان دختری در حوالی تو، گوشهی دنج کافهای دارد میگوید : یک اسپرسو لطفاً.
تو هر روزت خوب است. اما جمعهها سکون عجیبی چنان میخزد زیر پوست خستهات که دل آدم را میلرزاند. جمعهها خودت هستی، آرام. خاموش و صبور. خالی از اضطراب و ازدحام. غمگین و صمیمی. با دکانهای بسته. با کوچههای خالی.
تو چهار فصلت خوب است. هم بهارت. هم زمستانت. شبیه زنهای سینمای کلاسیکی که از هر سمت و سو نگاهشان کنی زیبا، جذاب و دلپذیرند. اما من پاییزت را بیشتر دوست دارم.در پاییز شبیه زنی میشوی از دهههای دور که موهایش را جمع کرده پشت سرش و سادگی اش دل هر کسی را میبرد. زنی با لبخندی به دلنشینی آفتاب صبح پاییز.
حالا پاییز است. من هر غروب و هر صبح کنارت مینشینم. زنی لاغر و استخوانی که عاشق چهاراهی در تهران است. چهارراهی صبور، ساده و قدیمی. کنار هم بنشینیم. من از عاشقانی برایت میگویم که نبودند، تو از پاییزهایی بگو که جان گرفتند در آغوشت. من پاییز شوم و تو عاشقم.
ای چهارراه ولیعصر! با پاییزهای درخشان و طلایی! با کافههای شلوغ و گیج! ای ثبت شده در حافظهی ما! این مای جاری میان دانشگاهها و کافهها با عاشقیتهای نا ممکن! تو جان میدهی برای گفتن حرفهای ناگفته این سالیان دور، این سالیان دراز.
پیشنهاد مطالعه: مقالهی «گواهی بخواهید، اینک گواه…» به قلم شمیم مستقیمی