اگر بپذیریم که زندگی روزمره تنها یک واقعیت قابل اندازهگیری، شفاف، و ملموس نیست که بتوان اطلاعات را مستقیماً از آن استخراج کرد، آنگاه لازم است این سؤال را مطرح کنیم که آن را چگونه باید ثبت کرد؟ اما این تنها یک پرسش روش شناختی راجع به این که چگونه میتوان اطلاعات مورد نظر را ازعرصهای مبهم و نافرمان استخراج کرد نیست، بلکه همچنین (و ناگزیر) پرسشی است دربارهی چگونگی ارائه و بیان امر روزانه (چگونه آن را بنویسیم، چگونه آن را به تصویر بکشیم و مانند آن). در واقع این مسئله که چگونه میتوان امر روزمره را ثبت کرد، شاید بر این تأکید داشته باشد که مسائلی که به انتخاب روش مربوط میشوند، به طور همزمان در سطح توجه ما به امر روزمره و بازنمایی ما از آن اتفاق میافتد.
دیدهایم که روششناسی علومانسانی چگونه با دوگانگیهای مقولههای کمابیش انتزاعی (برای مثال خاص و عام)، روبرو میشود، اما امر روزمره عرصهای بسیار عملی است که طرح عملیترین پرسشها برای آنان که قصد ارائهاش را دارند، را ایجاب میکند. اصطلاح امر روزمره میتواند حاکی از نیاز به رویکردی باشد که لایههای متفاوت زندگی روزانه را | به گونهای دیالکتیکی تفسیر کند، ولی مسئله حساس، به وضوح آن است که این لایهها را چگونه در کتاب، مقاله، فیلم و مانند آن) به هم پیوند دهیم. «روایت منسجم» و «مباحثه دقیق و همهجانبه» فرمهای غالبی بودهاند که رویکردهای علومانسانی به آنها میدان دادهاند، اما این که آیا این شیوههای ارائه با ماهیت جهان مادی زندگی روزمره متناسبند – همانگونه که نشان خواهم داد. جای سئوال دارد. این به معنی اولویتدادن به فرم در صف مقدم نظریه زندگی روزمره است. اگر نخواهیم که مطالعه زندگی روزمره مداوم در حصول اهدافش ناکام بماند، لازم است هم فرم امر روزمره را در نظر بگیریم و هم کاراترین یا رساترین فرمهای ثبت آن را.
خواه این یک مسئله خاص زندگی روزمره باشد، خواه نباشد، واضح است که امر روزمره آن را به شکلی فوقالعاده زنده مطرح میکند. برای مثال مایکل تاسیگ میپرسد: اما چه نوع درکی این روزمرگی را میسازد؟ مسلماً بخش بزرگی از این درک، در واقع بیشاز آنکه درک باشد، حس است، «دانشی» تا حدودی ناخودآگاه و متجسم است که مانند دید محیطی عمل میکند، تعمق آگاهانه نیست دانشی است تصویری و حسی و نه ایدهپردازانه.
(تاسیک ۱۴۱:۱۹۹۲)
و اگر امر روزمره فقط، یا عمدتاً، از ایدهها و دانش تشکیل نشده باشد، پس آیا حرفزدن و نوشتن درباره آن، صرفاً در این چارچوب چندان مفهومی خواهد داشت؟ و چنانچه امر روزمره چیزی بیشتر مانند دید محیطی (یا عدم تمرکز) است و بهمثابه حسیات انتزاعیتر (برای مثال بساوایی و پویایی) تجربه میشود، پس آیا چالش واقعی این نیست که راههایی برای نوشتن و ثبتش بیاییم که متناسب با آن یا فروتنانهتر بگوییم، کمتر نامتناسب باشند؟ از نظر تاسیگ این «مستلزم درکی از بازنمایی است که آن را بههمپیوسته با آنچه که بازنمایی میشود، میداند، نه مانند چیزی که بر فراز و دور از آنچه مورد بازنمایی قرار میگیرد، معلق است» (تاسیگ ۱۰:۱۹۹۲)
چطور میتوان امر روزمره را چنان بههمپیوسته، ارائه و بیان کرد که ویژگیهای آن هم روشن و هم کارا گردند. برای مثال اگر خستگی، ملال، عدم تمرکز، خیالپردازی، و مانند آن، از جنبههای مهم زندگی روزانه، محسوب شوند، آنگاه یک پژوهش (اگر این واژه درستی باشد)، چگونه این اجزا را به مثابه بخشی از یک تجربه احساسشده زندگی روزانه ارائه میکند؟ در شرح زندگی روزانه، خستگی و ملال چگونه ثبت میشوند؟ آیا میتوانیم به متون اجتماعی- فرهنگی اشاره کنیم که در آن میتوان نوعی احساس خستگی را بازیافت؟ در این رابطه، چه بسا این حوزه اختیار هنر و ادبیات باشد که نقشهای تجربی از امر روزمره، بهدست میدهد. سنتهای ادبی از رئالیسم و ناتورالیسم قرن نوزدهم، گرفته تا رمانهای مدرنیستی (برای مثال آثار «جیمز جویس» و «ویرجینیا وولف») و پس از آن، مکرراً توجه خود را بر روزمرهبودن زندگی معطوف داشتهاند، تا آنچه را که ادعا میشود پدیدارشناسی ادبی زندگی مدرن است، نمایش دهند.