
نخستین بار کی و چگونه به هنر علاقهمند شدید؟
دیوید لینچ: بچه که بودم، تماموقت طراحی و نقاشی میکردم. یکی از چیزهایی که به خاطرش از مادرم ممنونم، این است که هیچوقت کتابهایی که در آن طرحهای آماده را رنگ میکنند به من نداد، چون واقعاً چیز محدودکنندهای است. پدرم که برای دولت کار میکرد، همیشه کاغذباطلهها را از محل کارش به خانه میآورد. اغلب مهمات و تپانچه و هواپیما میکشیدم، چراکه جنگ تازه تمام شده بود و هنوز حالوهوای آن بر ما حاکم بود. کلاه، کمربند و قمقمه جنگی و اسلحههای چوبی داشتم، و آنها را میکشیدم چون بخشی از جهانم بودند. بیشتر وقتها سلاحهای ضد آب نیمهاتوماتیک براونینگ را میکشیدم، اسلحه محبوبم بود.
وقتی چهارده ساله شدم، با پدر بزرگ و مادربزرگ پدریام به مونتانا رفتیم. پدربزرگم میخواست به مزرعهاش، که پدرم در آن بزرگ شد، برود و سر راه مرا در هانگری هورس، پیش عمهام نانی کرال گذاشت. دویست نفری در این شهر زندگی میکردند که درست کنار سد هانگری هورس بود، و پر بود از همان مغازههای آشنا و اسبهای مردنی. عمهام تانی و شوهرش پیل داروخانه داشتند، و همسایه عمهام نقاشی بود به نام ایس پاول که تحتتأثیر چارلی راسل و رمینگتون کار میکرد. پیش او میرفتم و طراحی میکردم. او و همسرش هر دو نقاش بودند، و همیشه کاغذهای مناسب و لوازم مخصوص این کار را داشتند. اما این گوشه غرب بسیار دورافتاده بود، و در آن نقاشی هیچوقت جدی گرفته نمیشد، خود من هم فکر میکردم نقاشی اصولاً چیزی متعلق به غرب است.
کِی متوجه شدید که نقاشی حرفهای واقعی است؟
دیوید لینچ: به ویرجینیا نقل مکان کردیم، و هنوز نمیدانستم میخواهم چه کار کنم. هیچ سرنخی نداشتم، جز این که نقاشی را دوست دارم. پدرم دانشمند بود، فکر کردم من هم باید دانشمند شوم. من اصولاً اهل فکر کردن نبودم، در این زمینه کاملاً صفر کیلومتر بودم. با دوستم تابی کیلر در حیاط جلویی خانه دوستدخترم، لیندا استایلز، آشنا شدم. تابی دو کار برایم کرد: یکی اینکه گفت پدرش نقاش است، و از این طریق زندگیام را بهکل زیرورو کرد، دیگر اینکه دوستدخترم را قر زد! به استودیوی پدرش در جورج تاون رفتم. پدرش واقعاً مرد خوبی بود. برای خودش کار میکرد، به جهان نقاشی کاری نداشت. با این وجود زندگیاش را وقف نقاشی کرده بود، و همین ستایش مرا برمیانگیخت. بهاینترتیب با پدرش، پوشنل کیلر، دوست شدم، و همین مرا در تصمیمم برای نقاششدن صددرصد قاطع کرد. آن روزها کلاس نهم بودم. او همچنین کتاب رابرت هنری را با عنوان «روح هنر» به من معرفی کرد، که کتاب مقدس من شد، چراکه این كتاب قواعد زندگی هنری را شرح میداد. این یکی از آن حوادث بسیار هیجانانگیز است، همین ملاقات با تابی در حیاط خانه لیندا استایلز… سال ۱۹۶۰ یا ۱۹۶۱ بود.
بسیاری از نقاشیها در اواخر دهه هشتاد و اوایل دهه نود بر حول محور خانه خلق شدهاند: «سایه دستی پیچخورده در آن سوی خانهام»، «مورچهها در خانهام»، یا «ناگهان خانهام تبدیل به درخت حسرت شد.» چرا؟
دیوید لینچ: منشاء بسیاری از نقاشیهای من خاطرات پویس در آیداهو، یا اسپو کین در واشنگتن است. بعضی از مردم، ذاتاً فکروذکرشان درگیر رییسجمهور آمریکا و آسیا و آفریقاست. اذهان آنان هزاران مایل سفر میکند، و به موقعیتها و مشکلات عظیم میاندیشند این مرا میترساند. من چنین آدمی نیستم، دوست دارم به اطرافم فکر کنم: به فنس حیاط، به گودال، به کسی که در حال کندن چالهای است، به دختری در خانه، یک درخت، و آن چه در درخت رخ میدهد، به مکانی کوچک و محلی که بتوانم به آن وارد شوم. این دو تفاوت چندانی با هم ندارند، به طبیعت آدمها و چیزهایی از این قبیل ربط دارد.
در این نقاشیها خانه اغلب مکانی هولناک به نظر میرسد. بهعنوان مثال در خانهباغ، باغ پر است از نوار چسبهایی که خون بر آنها دلمه بسته. بیشتر به قبر شبیه است تا باغ. چرا؟
دیوید لینچ: خانه مکانی است که ممکن است در آن همه چیز بههم بریزد . بچه که بودم، خانه برایم خفهکننده بود، نه به این دلیل که خانواده بدی داشتم. خانه مثل لانه است، فقط برای مدتی میتوان از آن استفاده کرد. استفاده از چسبزخم به این دلیل بود که رنگش را دوست داشتم، و ارتباطی را که با زخم و رنج داشت. نوعی حس پزشکی نیز از این طريق القا میشد. …