معرفی مقاله:
در این یادداشت وحید حکیم به تحلیل نقاشیها و طراحیهای فرشید ملکی که در نگارخانهی هور، در آذر ماه ۱۳۹۴ به نمایش درآمدند، پرداخته است. به اعتقاد او در برابر پردههای ملکی (و به شکرانهی تصویر است که گویی) بار دیگر با چیزی یکسر مغایر با نظریهی دکارت در خصوص رابطهی میان ذهن و جسم مواجه میشویم. در اینجا نقاش به هیچ روی خویش را با ذهناش یکسان نمیبیند. اینجا تن گسیخته میشود چرا که ذهن در حال تجربهی گسیختگیست. اینسان ما با مشاهدهی تنِ گسیخته («سری بدون پیکر، روحی بدون جسم، رنگی بدون شکل، بدنی بدون اندام، اندامی بدون بدن») همهنگام در ورطهی ذهن گسیخته فرو میشویم. با چنین رویکردی، میتوان پردههای ملکی را نمایش گونهای روان ـ تنپریشی خواند، و خاستگاهِ ازشکلافتادگی (deformity) را در پردههای او گونهای تجربهی روان ــ تنی به حساب آورد. تجربهای که برای فرشید ملکی به معنای واقعی کلمه یک تجربه بوده است. و نه به هیچ روی یک واکنش تاریخهنری که شکل قلابی آن به کرّات در هنر غرب و نیز تجربیات کپیوار برخی از هنرمندان کشورمان تکرار شده است.
.
بخشی از مقاله:
در جستجوی درامگونهی خویش، ملکی افراد و موجودات خویشتن را بر پردههایش نقش میزند. شاید این نزدیک بودن جهان هنری، و واقعیت زندگی ملکیست که او را از غرقه گشتن در نشانههای پرصناعت، از پیش آشنا، و موقعیتی مصون داشته است. افراد بیشماری که هم «او» هستند هم غیر او بر صحنهی نمایشاش بازی میکنند، همانگونه که شکسپیر «نامهای دیگر» را روانهی صحنهی نمایشش میکند. شاهلیر و هملت کالبدهایی جداشده از مؤلفاند؛ آنان نه خود شکسپیر هستند و نه غیر او.
ماجرای فصل و وصل هنرمند از/ به اثرش، چه با رویکرد مدرنیستی بیرون راندنِ «من» به نفع مجموعهای از ویژگیها و عناصر وحدتدهنده، چه برعکس، واکنشهای عنانگسیخته در بازگرداندن این «من» به صحنهی هنر، آن هم از راههای گیج و مشکوکِ مفهوم، و مونتاژهای سطحی پست مدرنیستی ایده بر نقاشی یا ابژهی هنری، همان چیزیست که بهطور جدی تجربهی هنری را از واقعیت وجودی آدمی جدا میکند. هنر راستین چه خواهان نفی جهان واقعی باشد چه در صدد یار شدن با آن، چه با صراحتِ بیان چه در اشاره و کنایه، حاوی ویژگیهای ذهن هنرمند است. ما آن دم که با اثری خطیر رویارو میشویم درمییابیم که به راستی روحی در خطر بوده است. فرشید ملکی گواه واضح این مدعاست، آثار او نمایش وضع درامگونهی وجودی اوست، جدال میان «من»های او، من و کودکِ من، من و هیولای درونم… بدن یا ابدان، (بخوانیم «من»، «منها») در تصویرهای ملکی سازه یا سازههای منفعل و پیرو فرمان ذهن نیستند، بلکه بدن ـ سوژهاند. بدن ـ سوژههایی پذیرای «افراد بیشمار»ی که در هنرمند رفتو آمد، و گاه جروبحث میکنند.
با اینکه رد پای برخی از مهمترین مکاتب هنری قرن گذشته در آثار ملکی به چشم میخورَد اما هشیاری نقاش در به دور ماندن از گزند سبکزدگی و مَنریسم رایج تحسینبرانگیز است. همانگونه که اشاره شد او مادهی وجودی خویش را خرج تجربهی هنریاش میکند. شیوهگرایی، تمهیدات خاص بصری و حتی زیباییشناسی برای او معضلی بیش نیست، با این همه تصویرهای او تصویرهایی بدیعاند، بدیع، اما وخیم و ناسازگار، چرا که او در آنچه برای نشان دادن به بیننده برمیگزیند ملاحظة هیچ چیز را نمیکند. به زیر پریدهرنگی آبی آسمانِ آرام پردههایش هراس بیرون جهیدنِ جانوری موحش و نعرهزن رهایمان نمیکند، اما بیشوکم همهی ما این میل را در درون خویش میشناسیم، میل و اشتیاقی دیرین به خیره شدن در آنچه هولناک است.
همانگونه که ذهن در گسیختگیاش آشیانهی هذیان و آشفتگی میشود، بدن جسمانی نیز زمانی که دچار گسیختگی میشود. (وضعی که تجربهی آن تنها در هنر و ادبیات میسّر است) دیگر آن ابژهای نیست که بتوان بهگونهای دقیق و بر اساس قواعد فیزیک و طبیعت به شرحوبسط اعضایش پرداخت. در اینجا گویی تجربهی هنری چیزی فراتر از ثبت رویدادهای واقعیست، ما در جهان واقعی مجال برهمزدن وضع طبیعی اندام را نداریم، مجال رؤیتپذیر کردن افراد و موجوداتی را که درون ما رفتو آمد میکنند. بدن از آن رو که آشیانهی سوژگی و آگاهی نیز هست همچون یک «بدن ـ سوژه» در نظر میآید (مرلوپونتی).