بخشی از مقاله:
در ۱۹۸۳ دیوید لوینتال ۳۴ ساله در کارش تثبیت شده بود. وقتی نخستین کتاب عکاسیاش را منتشر کرد، جوان بود. رفته رفته از خودش میپرسید که نکند ستایش از مجموعهاش «هیتلر به شرق میرود» نوعی خوشاقبالی بوده است. قوهی تخیلش از کار افتاده بود. او با گلایه در دفترچه خاطراتش مینویسد: «هرچه پا به سن میگذارم، رنجم بیشتر میشود… به نظر میآید که زمان اهمیت بیشتری پیدا کرده… به نظر میآید که در حال گذشتن است.» نیروی فزاینده از بین رفته بود. او رنج را دفن کرد. تخصص او پوشاندن بود: در ۱۹ سالگی دچار کولیت (التهاب قولون) بود. او تمام دستشوییهای دانشگاه استنفورد را به یاد میآورد: «دردش اصلاً خوشایند نیست.»
خانواده او یهودیانِ سختکوش، پراستعداد و کارآمدی بودند که در حقوق، تدریس در دانشگاه، تجارت، پزشکی و امور مالی به موفقیتهای فراوانی رسیدند. برندگان جوایز نوبل به مهمانی آنها میآمدند و برای ناهار میماندند. در این محافل هیچ چیز جز در حالتی که بسیار جدی بود، مهم قلمداد نمیشد. حتی رز، مادربزرگ پدریاش که نمونهی کامل معیارهای والا به حساب میآمد، قهرمان گلف بود. دیوید هوشمندانه به دوستانش گفته است: «در خانوادهی من موفقیت چیز آسان و پیش پا افتادهای است.» این حرف را برای سرگرمی زده ولی در عین حال رنج او را هم بیان میکند.
دیوید لوینتال هیچ وقت از بابت حمایت مالی نگرانی نداشت: «اگر دوست داری اسکیباز شو.» پدر و مادرش این حرف را جدی میزدند.
علاقۀ آنها نسبت به پسرشان و راهی که برای زندگیاش انتخاب کرد، نامحدود بود. به هرحال «این بچه یهودی که دچار احساس گناه بود،» فشاری ناگفته را بر خود احساس میکرد. پس به آن تن داد و در دانشکدۀ تجارت دانشگاه MIT تحصیل کرد. البته پیش از آن، یک شرکت موفق روابط عمومی را در منلو پارک کالیفرنیا به طور مشترک تأسیس و اداره کرد. به نظر میرسید از والدینش میپرسید: «آیا این نوع کار به اندازه کافی مهم است؟»
این شرکت، “New Venture Cummunications” نه فقط او را خسته کرد، بلکه باعث شد تمام چیزهایی را که برایش مهم بود، فراموش کند. این واقعیت او را به نومیدی کشاند. پس از گذراندن یک روز در دفتر، وقتی به خانه بازگشت، قدری سوپ و نمک خورد و تنها پشت میزش نشست، سپس یکی از عادتهای قدیمیاش را تکرار کرد، این که به گوشهای برود، با خوشحالی بیحرکت بنشیند، به سینمای ذهنی خود مشغول شود و راجع به عشقهای ناممکن خیالپردازی کند: زنان واقعی– هالی، لیندا، بلیک، آن، تینا، دنیله و دیگران. در عین حال اینها داستانهای فوقالعادهای هم بودند. مثلاً کِلی گرین میتوانست ستارهی قصههای مصور جنایی، «رمانهای گرافیکی» باشد. هنگامی که دیوید لوینتال در خلوت خود فکر میکرد، با اشیاء مورد علاقهاش یکی شد و در فضاهای کوچک و مخدوش، صحنههای آرزوی دردناک خود را تداعی کرد.
.