در تهران، به کسی که برق شادی در چشمانش بدرخشد نمیشود اطمینان کرد. به کسی که زیادی اعتماد به نفس داشته باشد، زیادی به خودش مطمئن باشد، زیادی دنیا به کامش باشد، نمیشود اعتماد کرد. برای کسی که خودش را پیروز می داند متأسف باید بود. با آنها که حس میکنند برندهاند، همدل نمیتوان بود. در عوض با آنان که لایهای از یک افسردگی عمیق در چهره شان پیداست راحت ترمیشود ارتباط داشت. آنهایی را دوستتر می شود داشت که میدانند در ازای هر چیز بزرگ یا کوچکی که بردهاند، چه چیزها که نباختهاند، یا خواهند باخت. با آنهایی همدل میباید بود که در میدان شکستی بزرگ و دهشتناک، شادیهای کوچک را متواضعانه جشن میگیرند.
تهرانیها در مرکز این شکستند. آنها هرثانیه، هرلحظه ، این شکست را زندگی میکنند. و از میان آنها بعضی شکست را میبینند. از میان آنها که شکست را میبینند، عدهای از آن میگریزند و عدهای اندوهگین، بر دیوارهای هستی چنگ میکشند.
اما عدهای دیگر، عده ای اندک ،که مرکز شکست را نه در تهران بزرگ، که در درون خود یافتهاند،آن را زندگی میکنند. تنها این گروهند که صادقانه میخندند و صادقانه میگریند. وقتی آنها به تهران نظر می کنند، نه یک بیرون شلخته، نه یک شهر آشفته،نه یک دیگری هولناک، که تعین یک درون را می بینند. در مصلای نیمه کاره، ایمان خود و در درازی برج میلاد، رؤیاهای بی تعبیر متجددانه خود ، در اغتشاش آشفتة شهر، پریشانی عرصة نمادین و در ترافیک سخت و صلب آن، تصلب و گرفتگی راههای خرد ورزی درون خود را مییابند.
این سرخوشان اندوهگین، ساکنان صادق این شهرند. آنها معنای زیست خود را هم در فتوحات پی در پی و بهچنگ آوردنهای حقیرانه و هم در ملال فروتنی مییابند که به آنان قدرت دیدن و فکر کردن میدهد.
دماغ به خاک مالیده شدة این شهر و چهرة برق گرفته، جن زده، منفور و قابل ترحم آن تنها شاید به دست این ساکنان صادق، چون کود به کار رویش جوانه ای بیاید. تنها مقداری متانت افسرده حال و نگاه کنجکاو بی طرف شاید روزنه ای بگشاید به آیندة این شهر بی آینده …
پیشنهاد مطالعه: مقالهی «در باب ترانههای ایرانی؛ نه، نمیخوام ببینمت!» به قلم شمیم مستقیمی