تصویری از کتاب «ساحت جوانی» هانری میشو بیژن الهی

خُردک‌خُردک / شهلا حسینی

 

بخشی از مقاله:

روزها و شب‌های زیادی می‌شه که یواش حرف زدی . اصلاً  آخرین باری که صدات تو گوش خودت هم پیچیده یادت نمی‌یاد؛ از بس به تارهای توگلوت فشار اومده؛ حرف زدنت بیشتر به ناله شبیهه. ودیگه حتی صدات رو نمی شناسی و باورنداری که شنیده بشه. توکله ات با کلمات فکر کردن کار شاقیه و شاید هم دیگه خاصیتشون رو از دست دادن از بس که شفاهین.

 کلمات درست ودقیق لازم داری نه دو پهلو ورقیق. فضا لازمه تا بشه که فقط از حلقومت بیرون بیان. فضایی که باز باشه و تهدیدت نکنه؛ بسته وتنگ نباشه. زیر پل  وقتی که قطار از روش رد می‌شه وصدای گوشخراشی می‌ده، می‌شه که همه‌ی آنچه فشرده شده  باز بشه و بیرون بیاد و اون وقتیه که خودت هم نتونی صدای بلندی روکه ازگلوت میاد بشنوی چون  صدای قطاری که از روی پل ردمی‌شه همه‌ی کله‌ات رو پر کرده؛ اسمش لیزا مینه لی بود تو فیلمی که سال‌ها پیش دیدی؛  فیلمی به اسم کاباره .  لیزا زنیه که هر شب می‌ره روی صحنه. جسارت روی صحنه رفتن اون‌هم تو شرایط جنگ جهانی دوم لیزا رو کاملاً بی دفاع و عریان در معرض هرآنچه حاکمه به جایی می‌رسونه که می‌ره زیر پل ومنتظرمی‌شه که قطار برسه و فریاد می‌زنه

 . .

نه پلی هست و نه قطاری… فشاراز مرزتحملت گذشته و در حد انفجاره. همه چی تا جایی فشرده می‌شه و متراکم که طاقت  بودن از حد می‌گذره.  دیوارهای خونه رو دیگه نمی‌شه تاب آورد،  می‌زنی بیرون. کوچه‌ها به خیابان‌های اصلی می‌رسن و خیابان‌ها به طرف جنوب و شرق و بیشترین مسیری رو که تو این سال‌ها رفتی می‌ری، می‌ری به مرکز شهر واز بلوارمی‌پیچی تو خیابون وصال و بزرگمهر و کوچه اسکویی و زنگ  می‌زنی . . در بسته هست و کسی هم نیست که بازش کنه، برمی‌گردی تو خیابون وصال. از تخت جمشید می‌گذری و رو به شمالی. کتابفروشی شیرین اتحادیه، کلمه لازم داری. کلمه هایی که جمله هایی داشته باشن وروی کاغذ ثابت و صبور بتونن کمی اگر بشه هم دلی کنن. شیرین تو کتابفروشی نشسته و می‌بینی که هیچ کلمه‌ی درستی که حد و حدود رو میزون کنه که بشه چیزی گفت که شنیده بشه نیست. امکان هیچ فضایی که باز شی و بشه که این فشرده‌گی رو طاقت بیاری نیست و می‌ری سراغ کتاب‌ها. ورق می‌زنی   و کلمه‌ها منتظرن که خونده بشن، ساکت منتظرن تا تو صداهاشون رو بشنوی. ورق می‌زنی. بعدی ؛ باز هم یکی دیگه و به کتابی می‌رسی که جلدش فرق می‌کنه. کاهیه کاغذش و هیچ ظاهر فاخری نداره. شعر. ترجمه. طراحی های هانری میشو. ترجمه بیژن الاهی از شعرها. ومی‌خونی.

 

 عقربک چه درد بی پیریست. اما آنچه مرا کلافه‌تر می‌کرد؛ این بود که نمی‌توانستم فریاد کنم. چون که میهمانخانه  بود. تازه شب شده بود و اتاقم وسط دو تای دیگر که درش خاب خاب بودند. پس آمدم از توی کله‌ام ‌کوسهای گنده در آوردم؛ بوق  وکرناها؛ و سازی  که از ارغنون مطنطن تر بود . و بهره ور از زور غریبی که تب به من می داد؛ ازآن نقاره‌ی گوشخراشی به هم آوردم. همه چیز از ارتعاش می‌لرزید؛ پس آخرش مطمئن که درین همهمه ها صدای من شنیده نمی شود؛ بنا گذاشتم به جیغ زدن؛ جیغ زدن؛ ساعت‌ها؛ و راحتی دست داد؛ خردک خردک.»

سبد خرید ۰ محصول