در روزگار ما، هر جا باشيد خوب است۱.
تکههاي کاغذ
ـ تکههاي کاغذ را باد در افق ديد رهگذران جابهجا ميکند.
ـ تکههاي کاغذ تمام مسيرهاي فرعي تهران را ميشناسند.
ـ تکههاي کاغذ بدون در زدن داخل ميشوند.
ـ تکههاي کاغذ گاه به بامها ميروند و از آنجا با آرامشي وصفناپذير خود را به بالکن خانهها پرتاب ميکنند.
ـ تکههاي کاغذ همه چيز را ۱۰۰٪ تضمين ميکنند.
ـ تکههاي کاغذ را باريکه بادي سرگردان در هوا ميپراکند؛ باريکه بادي آشنا به راز لولهبازکنيها و کنکورها، راز مکالمهها و گرامرها، راز کتابها و لباسها. . .
شهر بي تو مرا حبس ميشود
اگربعدازظهر يک روز آفتابي در خيابان منوچهري پرسه بزني، سمسارها را خواهي ديد که در پيادهروهاي اين خيابان، با اشيائي در دستانشان در رفت و آمدند. آنان قلبهايشان از شادي اين اشياء سکرآور سرشار است . . .
حالا به اين خيابان آمدهام و به ويترين مغازة سمسار خيره نگاه ميکنم: بلورسبز سايهاش را بر دامن چين خوردة عروسک چيني انداخته است. عروسک با غمزهاي زنانه و بيبديل در برابرم ايستاده است. گويي در جستجوي کسيست که غربت را از دلش بزدايد.غربت. آري، در خيابان منوچهري نه تنها رهگذران و سمسارها، که عروسکها و نفتسوزها و گلدانها را در کام خويش ميکشاند.
آنکه با دلي آکنده از ملال به اين خيابان ميآيد، ابژة ملالش را، باري، پشت ويترين عتيقهفروشيها خواهد يافت. ملال اساساً چيزي کهنه است و نسبتاً پربها.
نگاه عروسک چيني چنان زنده و صميميست که احساس ميکنم ميتوانم زمان ملاقات بعدي را با او هماهنگ کنم. اما غمزهاش ناگاه، پس مينشيند و لبخندش محو ميشود و عيش از ميان ميرود . . .
احساس ميکنم از من روي ميگرداند. نگاهش به قفسههاي خالي مغازه دوخته ميشود، به آينههاي شکسته و انبوه در هر سو، و ناگاه شهر بر قلبم سنگين ميشود.