بخشی از متن:
نوشتن دربارهي ده عكس از تاريخ عكاسي ايران براي من يك بهانه است. بهانهاي براي فكر كردن به عكاسي و اين كه چگونه عكسها قطعهقطعه زندگي امروز ما را ساختهاند و ديروز ما را با خود حمل ميكنند پس اين چند سطر يادداشتهايي دربارهي عكسها و برجسته كردنِ عكاسان آن به مثابهي هنرمند نخواهد بود بلكه واگويهاي است دربارهي عكاسي و اينكه چگونه عكسها تجربهي حضور ماست و شاهدي تا همواره امكان بازخواني تاريخ زنده بماند و هر آنچه هالهي تنزه و شكوه يافته است دوباره كشف شود. خود خواستهام تا پارهپارههايي كه پيش رو داريد گسسته بماند تا همچون عكسها تنها اشارتي باشد و ايدهاي و يادآور شود كه عمل انديشيدن هم همچون عكاسي، گزينشي، مقطعي و برجسته كردن واژهها در قاب پندارهاي فردي است.
ذوقورزيهاي كودكانهي ناصرالدين ميرزا همپاي ولنگاريهاي او در ميان تكرّر زنهاي حرمسراي شاهانه، با وجود خواست و امر ملوكانهي شاه بر پنهان و رازواره ماندن پستوهايِ اندرونيِ درگاهِ پادشاهي امروز رودرروي ماست. عكسهاي او تصاوير اسطورهاي از ايرانِ خياليِ سالهاي دور را دستِكم براي صدوشصتوپنج سال پيش تا امروز، زميني و اينجهاني ميكند. زنهاي چاق و سبيلوي شاه بر صفحهي تصوير شايد جرأت دوبارهاي باشد تا در بازخوانيِ شكوهِ ايرانيِ سالهاي دور واقعبينتر باشيم. رستم و پژواك فرزندكشي در درگاه كيكاووس و آنچه بر سر سودابه آمد، چند قدم آنسوتر در همين مرزهاي فرهنگي ما گذشته است:
بدرگـاه كاووس بنهـاد روي دوديده پرازخون و دل كينهجوي
چو نزديكي شهر ايـران رسيد همـه جامـهي پهـلوي بردريد
بدينسان هميرفت زاريكنـان كه آمـد بدان بارگـاه كيــان
چو آمد بر تخت كاووس كي سرش بود پرخاك و پر خاكپي
بدو گفت خوي بد اي شهريار پراكنـدي و تخمـت آمد به بار
تو را عشق سودابه و بدخوئي ز سر برگرفت افسـر خســروي
كسي كـو بود مهـتر انجمـن كفـن بهتـر او را ز فرمــان زن
نگه كرد كاووس در چهر اوي چنان اشك خونين و آن مهر اوي
نداد ايچ پاسخ مر او را ز شرم فرو ريخت از ديدگـان آب گـرم
تهمتـن برفت از بر تخت اوي سوي كاخ سودابــه بنهاد روي
ز پرده بگيـسوش بيرون كشيد ز تخت بزرگيش در خون كشيد
بخنجر بـدو نيم كردش به راه نجنبيـد بر تخت كـاووس شــاه
به توپ بستن محكومين به مرگ، سرهاي روي نيزه، اعدامها رزمندگانِ مشروطه و پندارهاي آزاديخواهانهي انسان ايراني عكس يك لحظه است، همچون مرگ. اين را شنيدهايم. يك لحظهي بعد اين تصوير، تجربهي توحش بشري است در ميان هلهله و شور نظارهگان كه به تماشا آمده بودند و با اين اتفاق همراه شدهاند بر صفحهي تصوير. نه كه آنسوي مرزهاي ما مرگ نباشد اما در همان سالها، امپرسيونيستها در ساحل رود سن خاطرههاي ديگري آفريدهاند.
عكس جاي شاه نشسته است. او را ميبرند تا جايگاه شاهانه. عكسها شاه را دستيافتني كردند. آن تصوير اگرچه با هالهي تنزه و احترام همراه است و با پندار امر قدسي در باور مردمان پيوند خورده است، اما به هر رو يادآور ميشود كه او هم يك انسان است. ميتوان پشت آن صف كشيد و بر آن نماز برد، اما بغض كه تلمبار شود، درّانيدن آن نيز ممكن خواهد بود. حتي شايد با همان درّندگيِ قدرتِ قاهرِ شاهنشاه.
استادان و دانشجويان دورهي نخست دانشكدهي فني دانشگاه تهران پيش از احداث دانشگاه تهران و در مدرسهي دارالفنون به سال ١٣١٧ هجري شمسي. با دانشگاه و كلاس درس، آهستهآهسته قدرت رو به سوي اهلي شدن خواهد رفت. اين قاطعيت انديشه و توان انباشت فرهنگي است. ايشان در آن لباسهاي آراسته و با رعايت مناسك حضور، رودرروي دوربين ايستادهاند تا سالهاي بعدتر، تاريخِ ايران خاطرهشان را ارزيابي كند. آراستگي يك ارزش فرهنگي است، و اين روزها بايد پيوسته با خود آن را زمزمه كنيم تا فراموشمان نشود.
انديشه آرامآرام پرورانيده شده و فرهنگ پروبال گرفته است. اميد بر پيشاني مردمان نقش بسته و در جانها ميجوشد. پروردهگانِ دانشگاه و درسخواندگانِ فرنگ، دست در كار سياست بردهاند. قدرت شاهنشاه كبير، آن روز كه بنياد دانشگاه را نهاد خواهناخواه ديگرگون شده است. فرهنگ اما اگر همچنان دلبستهي پستو و دخمه و حرمسراي شاهانه باشد، به زور سكه و زبان سلطه، صحرانشينان را به جدال به خيابانها خواهد كشانيد. سالها بايد بگذرد تا مرزهاي انديشه بيرون از ديوارهاي دانشگاه تكثير شود و آن روز شايد سرمايهي فرهنگي به سرمايهي پيروزمندِ اقتصادِ قدرت بچربد.
قشربنديهايِ اجتماعي و خردهفرهنگهايِ بشري. اقتصادِ رفاه اندكاندك طبقهي متوسط را ميپروراند و مردمِ متوسط، پندارِ آزادي در سر دارد. دستِكم خوب ميداند چه چيز را نميخواهد. هلهله و شادي جمع بودن و با هم بودن، شور ميشود. عكس او را كه امام خود ميدانند و اين بار هم، همچنان با باور سالهاي دور به نجاتدهنده، او را نجاتبخش خود ميخوانند، مردم بر شهـر نشانيدهاند.
اي كاش ميتوانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگريم
تا باورم كنند
جمعي از استادان دانشكدهي فني دانشگاه تهران به سال ١٣٨٦ هجري شمسي. اگرچه ديگر آنچنان در بند مناسك حضور نيستند، اما تكثير و تكثّر حضور آنها فرهنگ را پرورانيده است. اين همه دانشكده و دانشگاه در هر جايِ امروزِ ايران، انديشه و توان تفكر را ديگرگون ساخته است. سرمايهي فرهنگي ميتواند تا خاستگاه باشد. عكسها ميتوانند با حجم حضور هموارهي خود به نامگذاري واقعه برخيزند.
اين مجموعه ادعايي نيست در عكاسي، تنها قطرهي شوري است هديه از دل دريا ريخته در چشماني حيران و آويخته در قابهايي است كه تصويرگرش همان است كه از نطفه تا ابد حضورش بناي رشد، جريانش تغيير مدام و آثارش شاهكار هنر زمين است … آبانگان تلاشي نيست در تفسير رمز بيمرز آب، بستن اين آب روان در هر قابي، سودي است در بحر خويشتن كه آن نيز نهري است كوچك، براي پاك كردن خونهاي ريخته بر اين خاك و آبي كردن آتش دل مادران اين سرزمين.هديه تهراني، كاتالوگ نمايشگاه آبانگان، آذر ١٣٨٨.
هنوز هم شايد پندار اندروني و حريم رازورزانهي پستوهاي دروني با ماست. گاهي با خود فكر كردهام كه تكثير راز خاستگاه قدرت است. و عكسها رازها را ميگشايد
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.