امید بلاغتی در این نوشته نامهای به آزاده ناظر فصیحی و شمیم مستقیمی نوشته است.
بخشی از متن:
زمستان است شمیم. داراب اما هوایش خنک است. سرد و استخوانسوز نیست. یک جور زمستان دیگری دارد این شهر. زمستانش اهل مداراست. داراب شهریست جدا افتاده. از همهجا. حتی از شهرهای همسایهاش، حالا هم که ریل آهن از مسیر دیگری می رسد به بندرعباس و جاده لارـ بندرعباس هم چند بانده شده است و ماشینها میتوانند با سرعت بالاتر از صد و بیست کیلومتر برانند، دیگر چندان مسافری هم به بهانه رفتن به بندرعباس در این شهر توقف نمی کند تا لااقل بوی بهار نارنج، اهلی اینجا کُنَدَش، تا شاید چند روز ابتدای فروردین رونق داشته باشد داراب. ولی دیگر رونق ندارد و روز به روز این شهر منزویتر میشود و تنهاتر. برای همین من همیشه فکر می کنم رنگ و بوی فصلهاش جور دیگری است. من خانه پدریام هستم. چرا دارم این سطرها را در این روزها برای تو مینویسم؟ چند وقت پیشها متنی را برایت خواندم و چند روز بعدش در حالی که هر دومان عصبی بودیم دربارها ش حرف زدیم و یکهو میان حرفهایت گفتی: «چرا مدام در نوشتههای این روزهایت درباره کودکیت حرف می زنی؟ مخاطب بدبخت چرا باید مدام اینها را گوش کند؟!»
این بخش از این نامه پاسخ به همین پرسشها، خطاب به توست. چه قدر جمله مسخرهایست این خطاب به کسی نوشتن. انگار آدم میخواهد اعلام کند حرفهای مهمی در این متن است. آن هم موقع نوشتن نامه. نامه مال کسی است نه خطاب به او. تمام سطرهای نوشته شده و تمام سپیدیهای این سطرها، تمام رؤیاها اندوهها و شادیها و مهم تر از همه حسرتها و بغضهای درون سطرهای یک نامه مال مخاطب نامه است نه خطاب به او و برای همین این بخش از این نامه برای توست و مناسبت خوبی است نوشتن این نامه برای تو در این روزها که برای مداوای بیماریام آمدهام خانه پدریام. شمیم درست یادم نیست. من ده ـ یازده ساله بودم. خانواده سه نفره ما سرگردان بود و سرگشته. تمام سرگشتگی و نا امیدی پدرم در آن سالها ریخته بود در ذرهذره زندگی ما. اوایل دهه هفتاد بود و روزهای خوبی نبود. ما در این خانهی کنونی نبودیم. اصلاً ساکن داراب نبودیم. درخانهای بودیم در شیراز با چند تا خانواده دیگر در محله ای بهاسم سهلآباد. شمیم روزهای بدی بود. این را جدا از تمام لوث شدن نسبی مفاهیمی همچون خوبی و بدی برایت میگویم. واقعیت بیرحم زندگی انگار تمام قد خودش را انداخته بود روی جان و تنمان، روی تمام زندگیمان و پدرم که انگار نبود؛ انگار منفک شده بود از تمام جهان پیرامونش و له شده بود زیر بار تمام از دست دادنهایش. مادرم هم چنگ و دندان انداخته بود بر پیکر این زندگی که سرپا نگهش دارد و اصلاً چنگ و دندان انداختن رمق میگیرد از آدم، پیر میکند آدم را. این سرنوشت مشابه آدمهای یک نسل است و مگر من آن موقع چند سالم بود؟!
یک روز توی فیلمهای ویاچاس و بتاماکس پدرم فیلمی را دیدم که روی آن نوشته شده بود پرواز بر فراز آشیانه فاخته و در پرانتز نوشته شده بود دیوانه از قفس پرید. کنجکاوم کرد. عنوان روی فیلم، شیفتهام کرد.
فیلم را دیدم و رسید به آن سکانسی که مکمورفی میرفت و از پرستار راچت می خواست تا تلویزیون را روشن کند و مک مورفی و دیوانهها مسابقه بیس بال ببینند. پرستار موافقت نمی کرد. میگفت خلاف قانون و مقررات است. قانونی در کار نبود. پرستار، نهاد قدرت، از ایدههای مک مورفی میترسید. او دیوانه تازهای بود. در همین چند روزِ آمدنش در برابر نهاد قدرت ایستاده بود. عاصی بود و طغیانگر. مک مورفی به پرستار اعتراض میکرد و اعتراضش بی فایده بود. توی کلافگیاش و جمع شدن دیوانه ها دورش یکدفعه متوجه انعکاس تصویر خودش و دیوانههای دیگر روی شیشه تلویزیون شد.راه نجات را پیدا کرد.