بخشی از مقاله:
بهار سال ۱۹۸۱ من در میز گردی پیرامون موضوع کثرتگرایی شرکت کردم که در مدرسهی هنرهای بصری در نیویورک برگزار میشد. طراح میزگرد دیوید شاپیروی شاعر بود و دیگر شرکتکنندگان آن، جرمی گیلبرت – رولف و دنیس گرین، نقاش بودند. من به عنوان فیلسوف در آنجا حضور داشتم. آن زمان هنوز فعالیتم به عنوان منتقد هنری شروع نشده بود. حتی تصور آن هم دشوار مینمود. کتاب من «دیگرگونی امر معمول»، که به حوزهی فلسفهی هنر تعلق داشت، در شرف انتشار بود. دیوید، که همیشه رفتار فوقالعاده پدرانهای نسبت به من دارد – گرچه چندان جوان هست که پسر من فرض شود – فکر میکرد که حضور من در آن بعد از ظهر میتواند تا حدی کتاب را در معرض توجه قرار دهد. البته دلایل خود من برای شرکت در میزگرد، جنبهی تبلیغاتی چندانی نداشت.
مدت کوتاهی بود که کثرتگرایی در میان اهل فنِ حوزهی فلسفه به اصطلاح بسیار مناقشهبرانگیزی تبدیل شده بود. طبیعتاً برای من جالب بود که میدیدم مفهومی واحد –یا حداقل اصطلاحی واحد –کموبیش به صورت همزمان در فلسفه و هنر مطرح شده است.
آن زمان من به تدریج به این نتیجه میرسیدم که تاریخ فلسفه و هنر، حداقل در غرب، پیوند نزدیکی با یکدیگر دارند. به طور جدی به این برنهادهی هگل معطوف شده بودم که در یک مرحلهی خاص هنر به فلسفه تبدیل میشود. چون حس میکردم صرفاً از این منظر میتوان معنای بایستهی تاریخ هنر اخیر را دریافت. همچنین پیشاپیش اعتقاد داشتم که در عصر افلاطون نوعی تضاد و تقابل پیچیده، فلسفه و هنر را به طرز لاینفکی با یکدیگر پیوند داده بود. به نحوی که این دو قلمرو به ناگزیر به موازات یکدیگر به تقدیر تاریخی خود تحقق بخشیدند.
بنابراین، این واقعیت که کثرتگرایی در یک مقطع خاص برای فلسفه و هنر جنبهای ضروری پیدا کند، برای کسی که تاریخ را به مانند من درک میکرد به هیچ وجه اتفاقی نمینمود. من آن روز بعد از ظهر بیشتر به این دلیل آنجا بودم که بدانم هنرمندان چه برداشتی از کثرتگرایی دارند. تا اینکه اطلاعات خاصی برای ارائه داشته باشم.
اما مشخص شد که پیوند مزبور به واقع سستتر از چیزی بود که من در پیِ آن بودم. کثرتگرایی در هنر حاکی از شکلگیری نوعی تحول بنیانی در خودآگاهی هنری بود. چیزی که به تدریج نحوهی نگاه هنرمندان نسبت به آیندهی هنر را کم و بیش به شکلی انقلابی دیگرگون میساخت. …
.