معرفی مقاله:
رضا مشایخ در یادداشتی کوتاه با نگاهی خیالانگیز از عکسی میگوید.
.
بخشی از مقاله:
این داستان من و تو است که من و تو آن را مینویسیم، یعنی نفر سوم.
همه چیز سر جایش، نه خیلی دور بودی که نبینمت نه خیلی نزدیک که دیده نشوی. از کنار آن دیوار و آن درخت و آن همه برگ سبز گذشتیم. گذشتیم بی آن که چیزی بگوییم. حیفم آمد از دستش بدهم. مکثی کردم و از تو خواستم تکرارش کنیم. من ایستادم و تو برگشتی تا سرجایت باشی. دو سه متری بین ما فاصله بود.
میشد آن را قدم زد، آهسته بی آن که چیزی از ما بگریزد. از تو خواستم کمی، یکی دو قدم نزدیک تر شوی تا نور میان برگها چشمات را نزند. به من نگاه کردی. عکسات را یا عکسام را گرفتم. حالا این جا در دستانم به تو نگاه میکنم. دستانات در جیباند. چه خوب، نمیدانم چرا از دست به سینه ایستادن در عکس خوشم نمیآید. شانههایت کمی بالا. شلوارت زانو انداخته است. این کفشهای تیره فقط به تو میآیند. کیفت به گمانم چندان سنگین نیست. نمیدانستم ابروی سمت راستت این اندازه بالاتر است. تو هم که مثل بقیه وزن ات را به یک طرف می اندازی. جوراب هایت هم سفید نیستند، همین برایم کافی ست. خانه هایی که ما را از دو طرف در خود گرفتهاند چه قدر زشتاند. کاش تابلوی بالای سرت را دیده بودم و آن را از قاب بیرون میگذاشتم. انتهای کوچه نمیدانم به کدام خیابان میرسد. این ماشین آبی که سمت راست توست و سمت چپ من چه زیبا شده است.
و چه زود تمام شد.
ناچار شدم بگویم که فقط خواب دیدهام. شاید از خجالت بود. گفتم من خواب این لحظه را دیده بودم. درست همین، با برگهای خیس روی زمین و کوچهای که آنقدر تازه بود که هنوز نامی نداشت و بوی تو را میداد. کوچهای تازه که خانههایی کهنه داشت و شاید تازگیاش از ما بود که میآمد که کلمات را و حتا شعر را قفل کرده بودیم و کلیدش در آب آن جوی افتاده بود. گفتم خواب دیدهام اما راستش این بود که روز پیشاش همان جا بودم و گفتم فردا پیش یا بعد از ناهار مسیرمان کاش به این جا بکشد.
دروغ ناچیزم شرمنده میکند. کنارت راه میآمدم که درخت را دیدی و گفتی برگردم و کنارش بایستم. عادت ندارم که در فاصله، رو به رویم باشی. راه رفتن کنار خودت را میخواستم با نگاهم بالای کفشها و شلوارت. عکسم را نمیخواستم و عکست را نمیخواستم، فقط بخار نفست و صدای پایت.
همین یک ساعت پیش بود که پشت میز بودیم، من نان و کره را تمام کردم و بوی لیموترش در دستت کلمات را قفل کرد. بوی لیمو ترش عکس آن روز است. عکسی که نگرفتی بوی لیمو ترش را نداشت.
گفتم چه خوب که نگرفتی.
همه چیز سر جایش، نه خیلی دور بودی که نبینمت نه خیلی نزدیک که دیده نشوی. از کنار آن دیوار و آن درخت و آن همه برگ سبز گذشتیم. گذشتیم بی آن که چیزی بگوییم. حیفم آمد از دستش بدهم. مکثی کردم و از تو خواستم تکرارش کنیم. من ایستادم و تو برگشتی تا سر جایت باشی. از من که دور میشدی قدمهایت را نگاه میکردم. سرما از میان انگشتانت میگذشت. سرت را به راست خم کرده بودی. دست راستت هم در جیبت. در این میان یک بار برگشتی تا مطمئن شوی من سر جایم ایستادهام شاید هم از خجالت این کار را کردی. چه فرقی دارد؟ لبخند زدی و چند قدم دیگر فاصله گرفتی. در این دور شدن، ما کوچه راو ماشین ها را و خانهها را و یکدیگر را بیکلمات تجربه میکردیم. باید سر راه حتماً شیر میخریدم، قرار فردا را به کل فراموش کرده بودم. فکرکردم امروز ناهار را کجا خواهیم خورد.