آگوست ماکه چهار دختر august macke\

به این رقص تن بده / صفی یزدانیان

بخشی از مقاله:

وقتی مرا به مدرسه‌ی پسران بردند، در دوم راهنمایی، هنوز پنج شش سالی مانده بود تا هوا دلپذیر شود و سال‌ها مانده بود که سر و کله‌ی  نخستین عابران با ماسک‌هایی بر صورت که از خود و ریه‌هاشان در برابر شدت دلپذیری هوا محافظت می‌کردند در شهر پیدا شود. هوای تازه را همان وقت‌ها در آستانه‌ی پرتاب شدن به دنیای بی زن مردان آینده پیدا کردم. شعرهایی را دوست داشتم که  می‌فهمیدم و آشکارتر بودند. وه چه شب‌های سحرسوخته من/خسته در بستر بی‌خوابی خویش… و بعد شعرهای دیگر کم‌کم آمدند پا به پای غربت‌های پسرانه و عذاب جنسیت. آن‌گاه که خوش تراش‌ترین تن‌ها را به سکه‌ی سیمی توان خرید/ مرا دریغا دریغ هنگامی که به کیمیای عشق احساس نیاز می‌افتد… و انگار همین بس بود که وسوسه‌ی خرید تن را که بر خلوت‌های پسرهای حریص‌تر و صریح تر حاکم بود از سر به در کند. تا همین‌جا و از همین‌جا ، هنوز پیش از آن که عاشقی‌ها وامیدها و یأس‌های بعدی از راه برسند، شاملو انگار خود خانواده بود، یا به تعبیر شما “هم ـ خانواده” بود، با کل جهان. او و واژه‌هایش ماندند و ماندند و پدری کردند و مادری کردند. پس در این هیچ جای شگفتی نیست که او در تمام آینه‌های این سال‌ها حضور داشته باشد و هر چیزی شعر او را به یاد آورد و هر سختی یا زیبایی جهان یک بار هم اشاره‌ای به او باشد و یک بار هم با زبان او تجربه شود. جهان یادآور او و او یادآور جهان است. حتی هنگام خواندن هملت حضوری قاطع و بی‌تخفیف دارد. دیگر نمی‌شود افیلیا را خواند یا در هملت روسی یا هملت الیویه نگاهش کرد یا اجرای کیت وینسلت را ازش دید، بی پس زمینه‌ی آه کلادیوس‌ها من برادر افیلیای بی دست و پایم… و دیگر نمی‌شود دست بر قلبِ به در و دیوار زده گذاشت بی موسیقی چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری… و دیگر نمی‌شود خشم خود را از تباهی تسکین داد بی تو را چه سود فخر به فلک برفروختن/ هنگامی که هر غبار راه تحقیر شده نفرینت می‌کند.

و این موسیقی شاملوست که بر زمینه و پس زمینه‌ی این زندگی نواخته شده و همچنان جاری‌ست. با این موسیقی به زن و به مرگ فکر کرده‌ام و با موسیقی عروس را بازوی آز با خود برد به مجلس عروسی رفته‌ام و با رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار/ شادمانه و شاکر از گورستان به خانه برگشته‌ام و با درخت‌ها و دختران او بود که ماکه و درختان و دخترانش و پرده‌ی  چهار دخترش را توانستم بیابم و دربیابم و سال‌ها سال با خود به دیوارهای بسیار بکشانم. شاید ماکه، وقتی که این را می‌کشید، هفتاد سالی پس از خود را به یاد آورده بود، اگرنه یال بلند اسب تمنا را ، اما  هزار آفتاب خندان در خرام توست را پیش خود می‌خواند و می‌کشید، و به روز آفتابی‌اش رنگ می‌زد، شاملو می‌خواند، و دخترانش را می‌کشید. و حالا، در همین لحظه، این واژه‌های تاکنون نوشته شده، تابلوی ماکه، و نام شاعر مرا برد به موسیقی شاعری دیگر که بازسال‌ها سال بر زمینه‌ی این زندگی نواخته است و خوانده است:

و موسیقی است، در میان هنرها، که بیش از هر هنر آزادی تداعی را، و به یاد آوردنِ فراموش شده‌ها را، امکان می‌دهد، شاید چون تجریدی است. و همین حالا، در راه رسیدن به شاعر دیگر،این قطعه از عروسی فیگاروی موتسارت خودش را روی این صفحه پخش کرد، قطعه‌ی اول از پرده‌ی چهارم که در آن باربارینا از گم کردن سنجاق می نالد …

سبد خرید ۰ محصول