بخشی از مقاله:
آینده مفهومی بدیهی نیست، برساختی فرهنگی و نوعی فرافکنی است. برای مردم قرون وسطی که در حیطهی نوعی فرهنگ الاهیاتی زندگی میکردند کمال در گذشته، در زمانی جای داشت که خداوند کائنات و آدمی را خلق کرد؛ بنابراین وجود تاریخی بهشکل هبوط درمیآمد، بهشکل ترکگفتن و فراموشکردن وحدت و کمال اصیل.
ظهور افسانهی آینده در سرمایهداری مدرن ریشه دارد، در تجربهی توسعهی اقتصاد و دانش. این اندیشه که آینده بهتر از حال خواهد بود اندیشهای طبیعی نیست، بلکه تأثیر تخیلی خصلت ویژهی مدل تولید طبقهی بورژواست. از آغاز خود، از زمان کشف قارهی نو و بازنویسی نقشهی جهان، مدرنیته همواره بهواسطهی نوعی بسط و گسترش خودِ محدودههای جهان تعریف شده است، و غرابت اقتصاد سرمایهداری دقیقاً در انباشت ارزشافزودهای قرار دارد که نتیجهاش ارتقای دائمی کالاها و دانش مادی است.
در نیمهی دوم قرن نوزدهم و نیمهی نخست قرن بیستم، افسانهی آینده به اوج خود رسید و به چیزی فراتر از نوعی باور ضمنی تبدیل شد: آینده دیگر ایمانی حقیقی بود که برپایهی مفهوم «پیشرفت»، یعنی همان ترجمهی ایدئولوژیک واقعیت رشد اقتصادی، استوار بود. کنش سیاسی تحتتأثیر این ایمان به آیندهی استمراری از نو قاببندی شد. لیبرالیسم و سوسیالدموکراسی، ناسیونالیسم و کمونیسم، و حتی خود آنارشیسم، همهی تبارهای مختلف نظریهی سیاسی مدرن، یک قطعیت مشترک دارند: با وجود ظلمت زمان حال، آینده روشن خواهد بود.
کسانی مدرن هستند که زمان را بهمثابه عرصهی پیشرفت به سوی کمال میزییند، یا حداقل به سوی بهبود و غنا و درستی. از زمان لحظهی چرخش قرنی که به آینده اعتماد داشت (لحظهای که من مایلام آن را ۱۹۷۷ در نظر بگیرم) آدمیان این توهّم را کنار گذاشتهاند.