او پارسال زمستان همینوقتها ـ منظورم اوایل بهمن است ـ مُرد. نتوانستند بفهمند خودکشی کرده یا سانحه بوده. یعنی معلوم نیست لولهی بخاری خودش لق شده یا او عمداً آن را لق کرده بوده. از برادرش پرسیدم. نمیدانست. هیچچیزی هم که نشان بدهد قصد خودکشی داشته پیدا نکردند. هرچند روش مضحکی است، امیدوارم خودکشی بوده باشد. اگر سانحه باشد قصهی او از آنکه هست هم رقتانگیزتر میشود. وقتی برای آخرینبار به آن شهر دورافتادهی شمالی میرفت به او گفتم که در تنهایی و گمنامی و فقر خواهد مرد. خندید. من هم خندیدم. درواقع داشتم از خودش نقلقول میکردم. این چیزی بود که پیشتر دربارهی فرجامش به من گفته بود.
این یکی از اولین چیزهایی است که برایم نوشته، مربوط به وقتی است که آدمها هنوز با قلم و کاغذ مینوشتند: «فلاسفه جهان را صرفاً به شکلهای مختلف تفسیر کردهاند یا از جایی به بعد کوشیدهاند آن را به شکلهای مختلف تغییر دهند. من اما، بیآنکه ضرورت یا اهمیت خاصی داشته باشد، فقط میتوانم توصیفش کنم. شما اسمش را بگذار نظارهی کور در خارج از نظام».
بعد زیرش نوشته: «بعدالتحریر: عقیدهداشتن چیز ابلهانهای است. من فقط ادراکهای پراکندهی حسی دارم». روی این جمله را خط زده. اما خیلی راحت میشود زیرش را خواند. همهی اینها نشان میدهد که در آن موقع دوباره سعی داشته برای خودش پروژهای تعریف کند و مقداری دیگر دوام بیاورد. از این پروژهها زیاد داشت.
قطعاً قصهی او قصهی یک نسل و یک دورهی تاریخی نیست. آنقدر پرت و غریب است که از آن حتی درس عبرت هم نمی شود گرفت. فقط نمیدانم چرا وقتی به این چهل سال فکر میکنم اول از همه به یاد او میافتم، او که مظهر ناخوشی و تحاشی بود. از او چیز چندانی که قابلذکر باشد به جای نمانده. شک دارم که از هر دههزار نفر حتی یک نفر هم بتواند با دیدن حروف اول اسمش نام او را حدس بزند. با گذشت زمان، هرچه دورتر میشویم، احساس میکنم حالِ او تا وقتی که مُرد، حال کودکی است که یکبار قصهاش را برایم تعریف کرده بود. در کودکی با مادرش به بازار رفته بود. یک دَم مادر از او غافل میشود و او وسط بازار شلوغ و بیرونقِ اواخر دههی پنجاه تنها میماند. فکر میکنم او کودکی بود که وسط بازاری شلوغ و بیرونق گم شد، تا آخر کودک ماند و هیچوقت هم پیدا نشد؛ حیران و سرگردان، بیچاره و رقتانگیز. آیا میتوان اینها را وصفی از کل نسل او دانست؟ نمیدانم…