معرفی مقاله:
راوی داستانی از هاینریش بل در یادآوری خاطراتش، که به رسم بل در کنار رخدادهای اکنونِ قصه به شکلی پراکنده به یاد میآیند، جایی به دوربین عکاسی پدرش اشاره میکند. پدر در دورهای از بچگیِ راوی شیفتهی عکاسی شده، در خانه، تاریکخانهای راه انداخته است، و در هر موقعیت از خانوادهاش و از چشماندازها عکس میگیرد. او یک بار در شرح تاریکخانه تمثیل «حافظهی خداوند» را به کار میگیرد. در نگاه پدر کاتولیک، عکسها به حافظهی ذات ازلی چیزی افزون میکنند. در مقالهی حاضر صفی یزدانیان از دوربین عکاسی و خاطراههایی که این دوربین به یاد او میآورد نوشته است. او میگوید هر بار که در جشنی یا مهمانی ملالی یا سفری که دوربین عکاسی پای ثابت آن است این جمله را خطاب به گیرندهی عکس میشنوم که «پس کی اینا رو میدی ببینیم؟» یا «برام رو سی دی بریز»، یا «برام ای میل میکنی؟» به یاد پدر والتر فندریش، شخصیت اصلی نان آن سالها میافتد. این عکسها به کجا میروند؟ امکان دیده شدن عکس لحظهای پس از گرفته شدنش، خیلی تندتر از دوران پولارویدها، جملهی بسیار کوتاهتری را هم همراه آورده است:« بیار ببینم». عکاس نزدیک میآید یا گوینده نزدیکش میرود، و نمایشگاه کوتاه، روی آن صفحهی کوچک برپا میشود. و بعد… و بعد آن عکسها کجا میروند؟ چرا آن جشن یا ملال یا سفر که گذشت، دیگر کمتر به یادشان هستیم؟ شاید اگر پستِ آنی شد به یادشان آوریم، شاید حتی بگذاریم در پوشهای که قرار است روزی بازش کنیم، و شاید هرگز بازش نکنیم.
.
بخشی از مقاله:
دوربینِ امروز خصلت دیگری هم دارد: تو ثابت میمانی، به رسم بندرگاه شمالی با لبخندی، و میگوید «دارم فیلم میگیرم، چرا مجسمه شدهای؟»، و بی پروا حرف میزنی و دست و صورتت را حرکت میدهی و میگوید «دارم عکس میگیرم، با این نورِ کم، تو هم که یک لحظه آرام نداری». آخرش عکس میگیرد یا فیلم؟ تکان بخورم یا نه، چیزی بگویم یا نه، صدا هم میگیرد یا نه؟ اما جایی گوشهی دلت میدانی که دست آخر، اینها اگر هم پاک نشوند، میروند درون پوشهای کنار صدها عکس ثابت و متحرک دیگر، حالا اگر هم نه در حافظهای نامتناهی، در گوشهای پنهان شده در ابدیت.
پس همیشه این تصاویری نیستند که چیزی را آشکار کنند، تو مرا ثبت میکنی و دوربین را میدهی به من که ثبتت کنم، و هر دو به آنی از دست تاریخ خلاص میشویم. در دنج ناشناسان و از یاد رفتگان.
اما کار این دوربین بیشتر از اینهاست. مثلا میشود گوشهای از دنیا نشست و از تکه نانی، نان تازهی امروز، عکسی گرفت و آن را برای کسی در گوشهی دیگری از دنیا پستِ آنی کرد. این شاید به کار خبردهی بیاید که در این لحظه چه میخوری. شاید به کار شاعری بیاید چون این نان، مثل واژه ها در شعر، هم نان است و هم نان نیست. و شاید به کار دلتنگی بیاید، چون او صبحانهات را می بیند و دلتنگ میشود برای نانی که از آنش نیست، و برای دستی که همین حالا، همین لحظه، هم اینجاست، هم نیست.
این به نظر آخرین نقطه میآمد، اما برگشتم و از پنجره دیدم که نفر چهارم بیپناه میرود، و پسر پنج ساله بیپناه میرود. و ناشناسان از ناشناسان عکس میگیرند. شاید این دوربین به سوی او نشانه رفته تا آرامشش را بگیرد، یا آرامش کند که جایی دیده میشود، که جایی به حساب میآید، که شاید سرانجام کسی جایی نگران اوست.
و با تمام مصائبش چه نیکبخت است این زندگیِ روزمره، که اگر دوربین نخست از قاب خود بیرونت کند، یا اگر دوربین دوم بترساندت، دوربین بعدی یا این یکی یا آن یکی، سرانجام یکیشان، تو را با مهربانی به قابش میخواند، بی آنکه بخواهد نامت را بداند، یا بخواهد نامش را بدانی.