بخشی از متن:
خیس عرق بودم تمام بدنم میلرزید افکارم با سرعت نور از مغزم رد میشدند. بعضیها شون هم میموندند و با صدای بلند شروع میکردند به حرف زدن مغزم شده بود یک مهمونی شلوغ پر از همهمه و سروصدا داشتم دیوانه میشدم به خودم گفتم دیوانه شدم لباس خوابم از خیسی چسبیده بود به تنم گرم شده بود آتیش گرفت مهمونا همه فریاد زدند آتیشش آتیشش فریاد زدم ساکت… ساکتتتتتتتتتتت اونا بلند تر فریاد میزدند هیچ راهی نداشتم دیدم یک سری از مهمونا دارند با سرعت نور از مهمونی میرن بیرون پریدم سوار کوله یکیشون بشم خودمو نجات بدم باسر منو کوبوند به دیوار دیگه یادم نیست چی شد.
از کمر درد بیدار شدم به هوش اومدم سرم هم درد میکرد پیشونیم چسبیده بود به زمین بدنم مچاله شده بود با دستهام که بسته شده بودند به صندلی صندلی چوبی یادگاری مادرم… اه ساکتتتتتت
چشمهام هیچ جارو نمیدید یاد آخرین جملهای که بهم گفت افتادم: گره دستات و شل میکنم یه کم زور بزنی دستات باز میشن.
خدا رو شکر در قفل نبود
شیشهی در رو که شکستم دستم رو که بردم تو کشیدم و تلقی در واشد گفتم خدایا شکرت در قفل نیست
خونهی بزرگی بود معمولن همین خونهها رو انتخاب میکنم نمیخوام با چیزایی که ور میدارم زیاد ازش کم بشه خدا رو خوش نمیآد…
داشتم با خودم فکر میکردم خونهی بزرگیه خوبه که معمولن اینجور خونهها رو انتخاب میکنم … که سایهش افتاد روم برگشتم چشمام افتاد تو چشماش که ترسیده بودند نمیدونم چرا مثل فنر پریدم سمتاش خورد زمین افتادم روش تکون از تکون نمیخورد دستمو گذاشتم روی دهناش بلندش کردم نشوندماش روی صندلی چوبی میز ناهار خوری گفتم جیکات در بیاد خفهات میکنم
دستم رو آروم از دهناش برداشتم که گفت با صدای بم ترسیدش تندتند گفت با من کاری نداشته باش هر چی میخوای ببر با من کاری نداشته باش گفتم طناب داری
گفت ببین ببین باید…
گفتم طناب داری؟
چشمها و دهنشو بستم میترسیدم ازشون دستهاش رو هم بستم به صندلی حالم بد شده بود همیشه حالم بد میشد ولی این بار بیشتر نمیدونم شاید چون تهدیدش کردم که میکشمش شاید به خاطر اینکه اصلن تا حالا صاحبخونهای رو که میرفتم سراغش ندیده بودم شاید چون بهم التماس کرده بود نمیدونم حالم بد شده بود حالم از خودم به هم میخورد رفتم جلو میدونستم که حسم میکنه هر تکونی که میخورم یه جوری میشه من هم یه جوری میشدم حتا از این که حس میکردم یه جوری میشه حالم بد شده بود رفتم به دیوار رو بروش تکیه دادم و نشستم شکمم میلرزید تمام تنم میلرزید گریهام گرفت جلو خودمو گرفتم شکمم میلرزید بعد منقبض شد حالت تهوع داشتم بغضم داشت میترکید دویدم از اتاق بیرون دستشویی کجاست تاریک بود نمیدونستم بالا آوردم همون جا و بغضم ترکید هایهای گریه میکردم و تمام دور و برم پر شده بود از کـثافت مستاصل شده بودم
دستمال روی دهناش رو باز کردم ارتشی از کلمات سرازیر شدند
کلماتش سوار بر ضربان قلبش بودند، بوی عرق تنش رو میشد روی ویرگول جملههاش شنید تمام بودنش متمرکز شده بود در ماهیچهی زبانش بیخیالش شدم برگشتم که برم صدای محکم خوردن چیزی به زمین رو شنیدم.