
بخشی از متن:
رابرت اینرایت: در نوشتههایت به این موضوع اشاره کردهای که تأثیر پیشینه زندگی تو در آفریقای جنوبی، همچنان باقی است. آیا این تداوم (خود آگاه یا ناخودآگاه) برای این است که همیشه این گذشته را به خودت یادآوری کنی؟
مارلن دوما: خب، من فکر میکنم هر چه سن آدم بالاتر میرود، محدودیت انسان هم بیشتر آشکار میشود. تا مدتها فکر میکردم این نظریهای که میگوید چیزهای مشخصی هستند که در دوران کودکی افراد شکل میگیرند پوچ و بیمعناست. اما من تا سن ۲۳ سالگی در آفریقای جنوبی زندگی کردم و در یک مزرعه بزرگ شدم. من همیشه گفتهام که خود این، تفاوت عمیقی را بین من و آدمهای دیگر بهوجود میآورد، حتی اگر مستقیما در نقاشیهایم هم این موضوع را مطرح نکرده باشم. من اصلا منظرهپرداز نیستم. ولی خب، مناظر محلی که انسان در آن متولد میشود بیتأثیر هم نیست. مثل این صحنه واقعی که وقتی روی زمین مشغول بازی هستی، میبینی یک نفر برای تهیه شام، مرغی را سر میبرد. من فکر میکردم این اتفاقات معمولی و کاملا طبیعی هستند اما چنین چیزهایی برای دخترم که در آمستردام بزرگ میشود تجربهای کاملا متفاوت است.
رابرت اینرایت: از بچگی هم نقاشی میکردی؟ به آن گرایش ذاتی داشتی؟
مارلن دوما: اصلا به همین دلیل بود که خانواده من فکر میکردند من احتمالا هنرمند خواهم شد. هیچوقت ما نمیدانستیم که مشخصات هنرمندان چیست و یا چه خلقوخویی دارند. اما وقتی پدر و مادرم مرا به پارک ملی «کروگر» میبردند تا حیوانات را تماشا کنم، در حالی که در دنیای خودم بودم روی صندلی عقب ماشین مینشستم و نقاشی میکردم. آنها همیشه میگفتند فایدهای ندارد که مارلن را جایی ببریم چون او هیچوقت به هیچچیز نگاه نمیکند. اما به هر حال هر بچهای نقاشی میکند. من آدمهای خیالی را میکشیدم که در واقع یک روش بچگانه، برای ساختن دنیای مخصوص خودم بود. هیچوقت به یک درخت برای این که بخواهم آن را بکشم نگاه نکردم؛ فقط همان آدمهای عجیبوغریب و خیالی را میکشیدم.
رابرت اینرایت: چه چیزی تو را مصمم کرد به هلند بروی؟
مارلن دوما: خودم هیچوقت نخواستم به هلند بروم. من در دانشگاه «کیپ تاون» درس میخواندم و یک بورس مطالعاتی دو ساله گرفتم. تا آن موقع هرگز سفر خارج نرفته بودم. بنابراین فکر کردم به جای رفتن به نیویورک که هر کس در آن موقع میخواست به آنجا برود، از اروپا شروع کنم. چون بنمایه نقاشی غربی، اروپایی است . هیچوقت کاری را از نزدیک ندیده بودم. می خواستم از یک جای کوچک شروع کنم و هلند برای این منظور، مناسب به نظر میرسید. در ضمن فکر کردم درک زبان هلندی آسان است، چرا که زبان مادریام آفریکان بود. باید اعتراف کنم که در آن زمان، من اصلا میراث هنری اروپا را نمیشناختم. آموزش ما، در دانشگاه آفریقای جنوبی، بیشتر به سمت آمریکا معطوف بود. به لحاظ نظری میدانستیم روال کار به چه شکلی است اما تنها از طریق کتابها. من همهچیز را راجع به جوزف بویزه میدانستم ولی در آن زمان هنرمندان هلندی اصلا برای من محلی از اعراب نداشتند.
رابرت اینرایت: پس به کشوری آمدی که دارای یکی از غنیترین سنتهای تاریخ هنر در جهان است: رامبراند، ورمیر، دوران طلایی نقاشی هلند، حتی دکونینگ.
مارلن دوما: اما هیچوقت هلندیبودن دکونینگ برایم مطرح نبود. همانطور که موندریان هم با «بوگی ووگی در برادوی» به نظرم هلندی نمیآمد. فکر میکردم خیلی چیزها میدانم، اما دانش من کاملا سطحی بود.
رابرت اینرایت: اشاره کردی که تو و نقاشیات، گرفتار اشباح تاریخ هنر بودید. آیا این مسأله از وقتی که در هلند زندگی میکنی حالت جدیتری به خودش گرفته است؟
مارلن دوما: بگذارید قضیه را این طور طرح کنم. انسانها در زندگی فقط در یک مسیر خطی حرکت نمیکنند. این مسأله در مورد تاریخ هنر هم صدق میکند. در آن مرحله، من بیشتر به کارهای جکسون پولاک و اکسپرسیونیسم انتزاعی علاقمند بودم. خیلیچیزها درباره آن سبک نقاشی میدانستم. همینطور درباره هنر مفهومی، اما به هیچ وجه به سنتهای دیرین تاریخ هنر علاقهای نداشتم. در آن موقع یکی از اولین کارهایی که به محض ورود به هلند در سال ۱۹۷۶ انجام دادم، خواندن کتابهای ممنوعه بود. در اواخر دهه ۷۰، سانسور در آفریقای جنوبی بیداد میکرد. اجازه نداشتیم هیچ اثری از نلسون ماندلا و یا مالکوم ایکس را بخوانیم، تقریبا همه چیز ممنوع بود.
رابرت اینرایت: بنابراین نمیتوانستی کتابی را که مرتبط با فرهنگ سیاهپوستان باشد بخوانی؟
مارلن دوما: ابدا. این سانسور در مورد هر چیزی که به منزله تبلیغی برای همزیستی مسالمتآمیز سفیدپوستان و سیاهپوستان بود و همینطور مسائل سکسی اعمال میشد. چیزی که ممکن است خیلیها ندانند این است که تازه در سال ۱۹۷۶ بود که تلویزیون به آفریقای جنوبی آمد.
رابرت اینرایت: انگار آمستردام، آزادی را برایت به ارمغان آورده و روی شادتر زندگی را نشانت داده است.
مارلن دوما: بله، اما فعالیتهای هنری که در هلند انجام میشد تا حدودی برایم ناامیدکننده بود چون که متوجه شدم نقاشیها هیچ چیزی را القاء نمیکنند چرا که آنها به هر چیزی که کمی جنبه اجتماعی و یا سیاسی داشت بیعلاقه بودند و برای من این قضیه کمی ثقیل و نامأنوس میآمد. ولی وقتی نوبت به طرح مسائل جنسی میرسید، چه در کتابها، فیلمها و یا نمایشگاههای سایر هنرمندان، جو هنری هلند ظرفیت مطرح کردنشان را داشت. باید بگویم این مسأله برایم بسیار جالب بود.