مگر میتوان چیزی را دید و به یاد چیزی دیگر نیفتاد. مگر میتوان استکان را دید و پنیر را ندید یا پنیر را دید و به یاد عکس روی یخچال نیفتاد و عکس روی یخچال را دید و لبخند نزد و بوها و صداها را نشنید. و حالا که مشغول بستهبندی چیزهام با روزنامه و پلاستیکهای حبابدار، انگار تمام دیروزهایم را میپیچم تا از یاد نروند یا دور نشوند. کاغذ و چسب و بعد هم کارتنهای موز روی کارتنهای موز. و حالا فقط برچسب نوشتهها زیر چسبهای شیشه ای تا پاک یا گم نشوند. پیچیدن و بستن چیزهایی که سالها داشتهای تا باز نگهش داری تا بعدها بازشکنی. (پدرم میگوید: «در اسبابکشی، بستن چیزها به مرور گناهان میماند.») و عجیب است با آن که میدانی متعلق به توست، دور شدن از آنها حتی برای مدتی کوتاه سخت است. انگار بیچیزها تو و جهان تو معنایی ندارد.
بخشی از مقاله:
برای دیگران میبندی تا بازش کنند، برای خودت میبندی و با آن بسته میشوی، انگار همینجاست که میتوان مرز میان خسّت و بخشندهگی را دریافت. بستن و نگه داشتن و محافظت کردن گذشته برای خودت، بستن و پوشاندن و ندیدن و احتمالاً شگفتی برای دیگران. و حالا که عکس مادرم را میان بستهها، بسته در کیسه میبینم، میبینم که تمام هم و غم عکاسی همان سنت بستهبندی ست. با بستن این چیزها همان حسی را دارم که با ورق زدن آلبومهای خانوادگی. آلبومها را که ورق میزنم میبینم که فراموش کردهام. با دیدن آنها خجالت زدهام که این همه سال بیآنها بودهام درست مثل زمانی که دور خودم را با این چیزها پر کردهام تا با کاغذهای باطله و روزنامههای کسالت بار ببندمشان و مدام با خودم بگویم حالا که دیگر نیستند چهقدر دوستشان دارم. و حالا در این بستن و گم کردن و پیدا کردن، یاد بستههای کریستو و ژان کلود میافتم که بیشتر به هدیهای نا منتظره شبیهند، با کاغذهای پلاستیکی صورتی و آبی تا چیزی ارزشمند را از ما بپوشانند. و حالا با پوشاندنشان بیشتر می بینیمشان. انگار تا قبل از آن دیده نمیشدند چون شوقی هم به دیدنشان نبود. حذف و پوشاندن، تمنای دیدن و بازدیدن را با خود میآورد. شاید به همین خاطر بستهی کریستو از تصویر ژان کلود برایم چندان جذابیتی ندارد. در یک بسته تمام میشود، هیچ چیزش پوشانده و پوشیده نیست، نه هدیهای ست نا منتظره و نه حفظ خاطرهای شخصی. فقط بستهایست زیبا. و این بستههای زیبا چه در پوشاندن اشیاء و ساختمانها چه در پوشاندن صخرهها و رودخانهها و جزیره ها ، در همین بسته تمام میشوند گرچه زیبایی خیرهکنندهشان را نمیتوان انکار کرد. به گمان من این بستهگی فقط در پوشاندن ساختمان موزهی هنرهای معاصر خود را باز میکند. کل موزه با آثارش انگار کفن به تن میکند تا دوباره با مردنش این بار از آن کریستو و ژان کلود باشد . و چهقدر از این ساختمانهای کفنپوش پلاستیکی در شهرمان اینجا و آنجا با رنگهای صورتی و آبی زیادند. ساختمانهایی که نه چیزی را حفظ کردهاند و نه با خود خاطرهای دارند(همین روزها باید به یکی ازهمینها رفت، بستهها را باز کرد و جهان را از سرگرفت)، به هدیههایی از پیش باز شده میمانند که هیچ میلی به باز کردنشان نیست، اما همین که میدانی این بستهها جایی دیگر چیزی دیگر شدهاند به اسم هنر، همه چیز برایت تحمل پذیر میشود. و حالا در ماشین، ورقههای فلزی ریچارد سرا را کنار اتوبان میبینم و فلورسنتهای خاموشِ دن فلاوین را بر تابلوهای تبلیغاتی. انگار این تنها راه من برای در این شهر زندگی کردن است، که مدام “همخانوادهها” را بیابم، به فضای امن خانواده بازگردم، نان و پنیر بخورم و همه چیز را فراموش کنم.