معرفی مقاله:
كالین رودز در این مقاله به امر بدوی پرداخته است. به زعم او کلمهی «بدوی» عمدتاً به کسی یا چیزی اطلاق میگردد که سادهتر یا عقبماندهتر از آن کس یا چیز دیگری باشد که با آن مقایسه میشود. عمدتاً این کلمه بار منفی دارد، و دلالت میکند بر فقدان سازماندهی، ظرافت و ملزومات تکنولوژیک. به لحاظ فرهنگی، این کلمه به معنای انحراف از آن دسته کیفیاتی است که از نظر تاریخی در غرب، نشانههای تمدن بودهاند. این واقعیت که وضعیت بدویت قیاسی است، در درک این مفهوم اهمیت فراوان دارد، اما به اعتقاد رودز مهمتر از آن این است که بدانیم این مفهوم یک دادهی طبیعی نیست. بحث بر سر نظریهای است که به ما اجازه میدهد تفاوتها را از طریق اصطلاحات كیفی بیان کنیم. در حالی كه در آغاز قرن بیستم چشمانداز قراردادی غربی خود را مافوق امر بدوی عنوان کرد، [هنرمندان و اندیشمندانِ] بدویگرا اعتبار چنین فرضی را به پرسش کشیدند و همان ایدههای ثباتیافتهی غربی را به عنوان ابزاری برای به چالش کشیدن فرهنگ خود، یا جنبههایی از آن فرهنگ، به کار بستند.
.
بخشی از مقاله:
نظریهی تکامل چارلز داروین پشتوانهی بسیاری از تعاریف انسانشناختی و جامعهشناختی اولیه از امر بدوی است. نکتهی اصلی این است که آنچه زمانی اصول مکانیکی تغییرناپذیر استحالهی زیستشناختی محسوب میشد، به سرعت ترجمه شد به نوعی گواهی فلسفی برای شکلهای جدیدی از ایدهی قرون وسطاییِ «زنجیر بزرگ هستی»، زنجیری که عمودی تلقی میشد. در عرصهی علوم انسانی، تصویر مزبور به نوعی نردبام دلالت داشت که انسانها روی آن، بر اساس قاعدهی نژاد (و در اغلب موارد طبقه) پایین یا بالا میایستادند. مهمترین دستاورد داروین ـ نظریهی گزینش طبیعی ـ الگویی محکم و قانعکننده بود برای توصیف فرایند تکاملی. خلاصه اگر بگوییم، داروین میگفت تکامل بستگی دارد به تنوع ژنتیک، و این تنوعات بر حسب شرایط گوناگون از سادهترین تا پیچیدهترین اشکال تغییر میکنند. به این ترتیب، داروین برای تحقق اهدافش در طبقهبندی گونهها، در کتاب در باب منشأ انواع ۱۸۵۹ مینویسد بهترین راه برای تعیین سیر نزول هر گونهای از جانوران، مطالعهی نحوهی تکوین اولین نمونههای آن گونه است: «دو گروه از حیوانات، هر قدر هم که در ساختار و عادات با هم تفاوت داشته باشند، اگر از مراحل اولیهی مشابهی گذر کنند، چنین به نظر خواهد رسید که والدین مشترک یا حداقل مشابهی داشتهاند.»
نظریههای تکامل فرهنگی در قرن نوزده، اغلب قادر به فعالسازی نوعی از وجود همزمان گروههای دینامیک رقیب، و واگراییهایی اولیهای بودند که توان بالقوهشان برای تکوین سلب شده بود. این ابزار مهمی بود که از طریق آن متفکران اروپایی نظیر اسپنسر قادر بودند مدعاهایی دربارهی بدویت نسبی فرهنگهای قبیلهای طرح کنند. به علاوه، از طریق تفسیر شواهد باستانشناختی فرهنگهای کهن، شباهتهایی بین بدویان معاصر و مردمان ماقبل تاریخ نیز کشف شد. استدلالی زیرکانه و پنهانی به ما میگوید که جوامع قبیلهای اغلب نه به عنوان نقاط آغازین تمدن، بلکه به مثابه بنبستی تکاملی نمایانده شدهاند که در حین تکامل، در نقطهای مبهم در گذشته متوقف ماندهاند، و در آن واحد معاصر و کهن هستند. به این ترتیب، این قبایل را باید نوعی «رابطهی گمشده» اجتماعی دانست، مثالهایی باقیمانده از عصر «کودکی بشریت».
در آلمان نیمهی دوم قرن نوزدهم، ارنست هیکل با اشتیاق بسیار نظریهی داروین را اقتباس کرد. او داروینیسم را به فلسفهای فراگیر بدل کرد و آن را «مونیسم» [وحدتباوری monism] نام نهاد. نظریهی او در کتاب مشهور و بینالمللیاش، معمای جهان (۱۸۹۹) شرح داده شده است.
.
در آغاز قرن بیستم، این باور که نگاه فرد وحشی پیشاعقلانی یا بچگانه بود، به تفکر عامیانه رسوخ کرده بود. این امر به خصوص در ایدههای قومشناس فرانسوی لوسین لویبرول، که آن زمان ایدههایش تأثیرگذار بود، نمود دارد، کسی که میگفت مردمان قبیلهای در وضعیت «بدویت» به سر میبرند. او نشان میدهد که آنان از روانشناسیای برخوردارند که با مردمان متمدن، متفاوت و از آن پستتر است. بعدها کلود لویستروس، انسانشناس برجستهی فرانسوی، این قضاوت ارزشی را رد کرد و تفکر بدوی را به لحاظ کیفی همارز با تفکر متمدن دانست، و در عین حال بر وجود ایدهی یک «ذهن وحشی» متفاوت و خاص تأکید کرد.