«سوهان قمي، کشمش سبز و قرمز، قهوة ترک و عرب و زنجبيلي، باقلا ، بنشن، پشمک و پالودة سيب، ترحلوا، ترنجبين، توت خشک، توت سرخ، توت تويسرکان، تريد آبگوشت، چاي، نون خشک ، چلو خورش، حب مهجون ، حليم و حلوا، خربوزه نهاوند، خرماي جندق، خورش قيمه، دست انبو، دلمه، رشتهپلويي، روغن بادام، زنجبيل و هل و دارچين، سرکه، سکنجبين، شيرخشت و گل سرخ دواي دل درد، سنجد تلخ و شيرين، شبت و شبدر و پونه و نعنا خشک، شربت و شيره، رنگ و حنا، برنج و گندم، تغار ماست و خامه و سرشير، کشک خشک و تر، گل قند و گز و شيريني و لوز باقلوا ، مرغانه و مرغ پخته و خام، برنج دودي و شمالي، پنير بز و گوسفند و پنير کوزه و شور، مرباي به و آلبالو و گردو و انجير، خيار و گوجه سبز و توت درختي، هندونه سرخس و کاشان و خربوزه و طالبي و کومبوزه ، کدو وپياز … سوقات بازارِ تجريشند …»
تجريش، نه آن جوري که بصيرالملک شيباني، مستوفي روزگار ناصرالدين شاه، همين ۱۲۷ سال پيش توي دفتر خاطراتشمي نويسد، که آن جوري که من دوستش دارم و مي شناسم. سرزميني است رؤيايي و قديمي مملو از راز و رمز وخوردنيهاي عجيبو مزههاي غريب والبته آدمهايي از همه رنگ .
همان بازاري که لوز باقلوايش، هم ميشود که دهنگيرهاي شيرين،پيچيده در تنظيف ظريفصد سالهاي باشد، هم شايد هله هولهاي معمولي که در دکان کولردار و تلويزيون دار کاسبي امروزي بستهبندي شده است.
همان معدنگل قند و کلوچه و روغن کرمانشاهي کوزهاي و البته بقچه و ترمه و توپ چلوار مانده از عهد بوقش و البته بساط کامپيوتريهاي به روزوچه ميدانم شکلات فرنگي فروشهايش. با آن گلدستة امامزادهاش، خيابانهاي باريکاش ، کوچه ذغاليهايش، بساط تسبيح فروشها و جانمازيها و عبا فروش و خلعتي و چادر ابريشم کارش …