بخشی از متن:
امروز شما تقریباً میتوانید همهچیز را «هنر» بخوانید و کسی هم نتواند متعرضتان بشود. یکی از دلایل برای انفجارِ رخداده در آنچه هنر محسوب میشود، آن است که جهان هنر خود مضمون قدیمی برگرداندن و بههمرساندن «هنر» و «زندگی» را پی گرفته است. ژستهایی از این دست بین معصومیت کامل و گستاخی محض در نوسان بودهاند، از بردن تشکها به داخل موزههای هنر زیبا یا بردن ادبیات عامهپسند به داخل واحدهای درسی ادبیات، تا نواختن سروصداهای خیابانی در سالنهای کنسرت یا قرارگرفتن تحت عمل جراحی پلاستیک در پخش زندهی ماهوارهای. واردکردن انبوهی از مصنوعات، نوشتهها، سروصداها و پرفورمنسهای عجیبوغریب به درون مقولهی هنر زیبا باعث شده برخی بهتلخی از «مرگ» هنر، یا ادبیات، یا موسیقی کلاسیک سخن بگویند. برخی دیگر، پوشیده در پرچم پستمدرنیسم، قبول دارند که نظام هنر زیبای مدرن مرده است، اما از ما دعوت میکنند تا روی گور آن در گرامیداشت یک رهایی دیگر شادمانه برقصیم.
من بیش از آنکه به لزوم رقصیدن یا گریستن علاقهمند باشم، به فهم این مطلب علاقهمندم که ما چگونه به این نقطه رسیدهایم. اگر بخواهیم مقولهی انفجار در آنچه هنر محسوب میشود و تمنا از برای اتحاد دوبارهی هنر و زندگی را درک کنیم، نخست باید بفهمیم که خاستگاه ایدهها و نهادهای امروزی هنر زیبا کجاست. نظام مدرن هنر یک ذات و جوهر یا یک تقدیر نیست، بلکه چیزی است که ما خودمان آن را ساختهایم. هنر، آنگونه که عموماً آن را فهمیدهایم، اختراعی اروپایی است که عمرش بهزحمت به دویست سال میرسد. سابق بر آن یک نظام هنر گستردهتر و فایدهگراتر وجود داشت که بالغ بر دو هزار سال عمر کرد، و بسیار محتمل است که در پی این نظام هنر دویستسالهی فعلی هم یک نظام هنرهای سوم بیاید. آنچه برخی ناقدان از آن بهعنوان مرگ هنر یا ادبیات یا موسیقی جدی یاد کرده و بدین عنوان از آن ترسیده یا برایش هورا کشیدهاند، شاید فقط پایان یک نهاد اجتماعی خاص باشد که در طول قرن هجدهم ساخته شد.
با این حال، همچون بسیاری چیزهای دیگر که از روشنگری سر برآوردند، این باور وجود دارد که ایدهی اروپایی هنر زیبا امری عام یا جهانشمول است، و قشون، مبلغان مذهبی، کارآفرینان و اندیشمندان اروپایی و امریکایی از آن زمان هرچه را که در توان داشتهاند کردهاند تا آن ایده را حقیقتاً عام یا جهانشمول سازند. پژوهشگران و منتقدان آن را به چینیها و مصریان باستان نسبت دادهاند و هنگامی که سلطهی استعماری اروپا تحکیم شد، هنرمندان و ناقدان غربی کشف کردند که مردمان مغلوبِ افریقا، امریکاهای شمالی و جنوبی و مرکزی و نیز اقیانوسیه در تمام این مدت دارای چیزی موسوم به «هنر ابتدایی» بودهاند. این جذب و ادغام فعالیتها و مصنوعات همهی مردمان و همهی ادوارِ گذشته در درون مفاهیم و ایدههای غربی خودمان اکنون آنقدر با ما بوده که عام یا جهانشمولبودنِ تلقی اروپایی از هنر بدیهی انگاشته میشود.
متأسفانه، تاریخهای عمومی، نمایشهای موزهای، برنامههای موسیقایی و گزیننامههای ادبی مشوقِ گرایش طبیعی ما به تمرکز بر روی هر آن چیزی در گذشتهاند که بیش از همه شبیه حال حاضر به نظر میرسد و باز همانها مشوق گرایش طبیعی ما به نادیده انگاشتن تفاوتها هستند. برای مثال، نقاشیهای رنسانس تقریباً همیشه به شکل قابشده روی دیوارهای موزهها ارائه شدهاند یا به شکل منفک و مجزّا روی پردههای نمایشِ کلاسهای درس و سالنهای سخنرانی، یا روی صفحات کتابهای هنر، با اشارههای ناچیزی که نکتهای را به ما خاطرنشان سازد: اینکه تقریباً همهی آنها در اصل برای منظور و مکانی خاص ساخته شدهاندــ بهعنوان بخشهایی از محرابها یا صندوقهای عروسی، تعبیهشده در دیوارهای اتاقخوابها یا سقفهای تالارهای اجتماعات. به همین ترتیب، نمایشنامههای شکسپیر بهعنوان «آثار» تثبیتشده و بیزمانی که میبایست چونان شاهکارهای ادبی خوانده میشدند، نوشته نشدهاند، بلکه آنها متونی تغییرپذیر برای اجرای مردمی بودند. تماشای نقاشیهای رنسانسی بهشکل مجزّا، همچون خواندن نمایشنامههای شکسپیر از دل گزیننامههای ادبی یا گوشدادن به مصائب مسیح باخ در یک سالن کنسرت، تقویتکنندهی این احساس غلط است که مردم گذشته همان درکی را از هنر داشتند که ما امروزه داریم: هنر همچون قلمرویی از آثار خودآئین که محض خاطر غور و تأمل زیباییشناختی ساخته میشوند. فقط با تلاش و همتی دانسته است که میتوانیم خلسهی القاشده بهوسیلهی فرهنگمان را درهم بشکنیم و ببینیم و دریابیم که مقولهی هنر زیبا یک برساختهی تاریخی جدید است که به وقتش میتواند از میان برخیزد. …
۰ دیدگاه
هنوز بررسیای ثبت نشده است.