بخشی از مقاله:
دنیای گلی ترقی را دوست دارم، من را یاد همه چیزهای خوب از دست رفتهام میاندازد، یاد دوستهای خیانتکار دهسالگیام، عشق هاو تنفرهای کلاس اول دبستان و توپهای توی دماغ خورده و سرماخوردگیهای بیپایان،یاد بچههای کتکخورده و خر و اپلهای گندهی کت مادر و صدای پرتقالفروشهای دوره گرد و غم تمام نشدنی شکستهای جانسوز عشقی، همان دنیایی که گمانم به قول شهلا زرلک نویسندهی کتاب خلسهی خاطرات بشود گفت؛پر از مرض « نوستالژی» است و دیگر هیچ. داستانهایی از گذشتهی درد آور و شیرین و قصههایی که به یاد آوردنشان به درد مطبوع دندان لق شده میماند، نوشته هایی ساده که با خواندنشان «میشود غول زمان را با یک بستنی میوه ای و یا یک لیوان یخ در بهشت ارزان گول زد و پا به فرار گذاشت…»
راستش بیشترین کیفم هم وقتی است که خانم گلی ترقی در خاطرات پراکندهاش از دوست کوچک و شیرینی میگوید با موهای سیاه و زبان دراز و چشمهای خوشگلی که قرار است چشم های وفادار دوست همخون باشد که عهد دوستی اش را با خون زخم کف دست بسته و وقتی عهد سادهاش به نسیمی ساده و حیرت آور می شکند، دیگر دنیا جهنم است. آن خندههای شیرینش میشود درد زخم گزنه و حس شیرین عشق کودکانهمان، انگار یک دفعه ور میافتد و میشود یک جور دیوانگی؛ «یک جور خریت، حسی که تا به حال نداشتهام و نمی دانم چیست و توی سرو تن و دست و پایم میچرخد…»
گرچه شکر خدا این دیوانگی، این مرض پر اسم و رسم «نوستالژی» یا همان حسرت گذشتهها را خوردن و دلتنگ خانهی از دست رفتهی کودکی شدن، دیگر فقط قصهی شبها و روزهای من نیست که انگار یک مرض دستجمعی و جهانگیر است. این را هم وقتی می فهمم که چند سال بعد از خلسهی خاطرات پراکنده، در تابستانی داغ و سکر آور کتاب چشم گربه مارگارت اتوود کانادایی به دستم میرسد، آن هم درست وقتی که برای بار هزارم دو دنیای ترقی را ورق زده و جویدهام و شکم مغزم دارد قار و قور میکند. همین هم هست که به جان کتاب میافتم و مرض خانم اتوود چنان شوری در دلم میاندازد که روزهای زیادی حس میکنم توی دلم رخت میشورند.
آخر، گرچه قصهی اتوود با درد به هنجار میانسالی آغاز میشود، اما تا بیایی به خودت بجنبی غافلگیرت میکند به دالانی پر از همان سیاهیها و روشنیهای سرگیجه آور قدیمی، سرزمین های از دست رفته و قصههای فراموش شده و لباسهای تار و پود گسیخته… همان قصههای کودکی .
بعد هم ، همان جا، حیران و گیج ولت میکند و باز هم البته «برف» است و «بوی فضلهی موش» و «بازدم روی شیشهی دایرهای مه گرفته» و «کلاه های خز خیس» و «هلیم داغ» غمگین و «باغ های بی برگ و بار» و اتوبوس لکنتی مدرسه و دوستهای کوچک خیانتکار و «شیرهای یخزده توی شیشه های پشت در» و «رادیو» و میزهای مدرسه و «کلوچههای کریسمس» و «آبنباتهای تخم مرغی» و برف و برف و برف و تب و رختخواب و «سوپ گرم نارنجی» و صدای دور بچه های مدرسه که به صدای اشباح میماند…
تازه «کردلیا» هم هست، دوست کوچک خیانتکار و عهد شکستهای که روزی نه چندان دور، بعد از شکستن دل قهرمان داستان چشم گربه، تن شکسته و پر سوخته عازم بیمارستان روانی میشود و روی خاطراتش غبار فراموشی مینشیند و البته تیلههای چشم گربهای هم هست که چال میشوند و هیچوقت از زمین در نمیآیند و قصههایی که دوست کوچک بدجنس و آن بچههای سنگدل مدرسه در روزگار دور با خودشان به گور میبرند.